hacked by hitler

hacked by hitler

hacked by hitler

hacked by hitler

از لا به لای نامه های جلال آل احمد

نگاهی به کتاب «نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد»
از لا به لای نامه های جلال آل احمد

سهیلا عابدینی

سومین جلد کتاب نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد توسط انتشارات نیلوفر در پاییز 85 به چاپ رسیده است. پیش از این نیز دو جلد از نامه ها در پاییز 84 به چاپ رسیده بود. این کتاب مشتمل بر تقریباً هشتاد نامه است که جلال برای سیمین دانشور، زمانی که او با بورسیه فولبرایت در سال 1331 برای تحصیل به استنفورد امریکا می رود، نوشته است و این در حالی است که نزدیک به دو سال از ازدواج آنها گذشته و تنها راه ارتباطی آنان نامه نوشتن، آن هم با وضعیت پستی دهه چهل است. جلال در خلال نامه ها علت تداوم چنین مجرای ارتباطی را «وصل کردن آینده به گذشته، تاب آوردن در تنهایی، وفاداری نسبت به هم و ایده آل سازی از موجود واقعی طرف خودمان» عنوان می کند و برای این کار از تمام چیزهای موجود حرف می زند؛ سیاست، وضعیت اجتماعی، ادبیات، بی پولی، بیکاری، نیاز جنسی، تعداد قاشق غذایی که می خورد و...

درست شبیه فیلم هایی که به هدف مورد نظر دوربینی برای ردیابی وصل می کنند و او هر کجا و هر کار که بکند می فهمند و می بینند. جلال هم همین طور است. ما او را همراه با این چیزی که خودش به خودش - یعنی قلم - وصل کرده، به مدت یک سال لحظه لحظه های شب و روز زندگی اش را مستندوار و واقعی می بینیم. از لابه لای نامه ها به وضوح قد و قامت جلال را می بینیم بدون قلم. این بار تمام جلال قلم می شود و حرف می زند. از تمام سوراخ سنبه های زندگی می گوید آنقدر که آرزو می کنی کاش تا آخر عمرش را این طور کامل نوشته بود. نوشته های جلال یک چیز است و زندگی اش را لمس کردن هم یک چیز. مثل علاقه به دیدن پشت صحنه فیلم، هر چند که همه می دانند با چه زحمتی ساخته شده ولی انگار باید زحمت عوامل را از نزدیک و با چشم های خود دید.

در این نامه ها چیزهای زیادی روشن و تثبیت می شود. همیشه دغدغه های جلال را در مورد وضعیت اجتماعی و سیاسی و اقتصادی مردم از داستان ها و مقاله هایش می فهمیدیم ولی حالا می توانیم ببینیم خود جلال با آنها دست و پنجه نرم می کند. در ابتدا جلال نامه ها را از روی دلتنگی و دلواپسی می نویسد و بعد در انتظار پاسخ ثانیه ها را به صلابه می کشد. در این تاریخ جلال آل احمد 29 ، 30 ساله است. در جایی از همین نامه ها می گوید؛ «خیلی دلمرده شده ام و کمتر می خندم، حتی کمتر از سابق و موهایم هم خیلی سفیدتر شده، یعنی موهای سفید خیلی بیشتر شده.» انگار هنوز این مختصات برای چهره یی با این سن و سال زیادی زود است.

در تمام صفحه های کتاب جلال را شتابزده و تر و فرز می بینیم. آنقدر با عجله و سریع کار می کند و می نویسد که سبب کندی عجیبی در خوانش کتاب می شود.

در جاهایی از کتاب که در واقع زندگی واقعی جلال آل احمد است لحظات سنگینی بر مخاطب می گذرد مثلاً در جایی می گوید؛ «اینقدر خسته ام که نهایت ندارد. دلم می خواهد یک عمر بخوابم و می ترسم نتوانم.» امروز وقتی سنگ قبر سفید با امضای تیره جلال را می بینیم این عبارت ناخودآگاه در گوش مان طنین انداز می شود، واقعاً می شود به راحتی به مختصات زندگی او پی برد و شرایطش را درک کرد؟ این جمله دردناک شاید تا مدت ها در ذهن نقش ببندد و مخاطبانش را در فکری عمیق فرو ببرد. این نامه ها مصادف است با ساخت و ساز خانه یی در شمیرانات. برای همین وقتی کار اسکلت ساختمان تمام می شود برای زنش این طور می نویسد؛ «دم در ورودی که درش گذاشته شد. به دست مبارک خودم. عزیز دل، نمی دانم چرا یکهو به یاد این شعر نیما افتادم که می گوید؛ نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم و به جان دادمش آب/ ای دریغا به برم می شکند.»

این خانه بعد از قریب به چهل سال سرپاست و از صاحبخانه خبری نیست. انگار جلال طوری بود که باید همه چیز را حدس می زد و مثل یک واقعیت مبرهن قبولش می کرد. وقتی از خستگی، از اختناق زندگی، از ناامیدی، حرف می زند با یک پرش چهل ساله، تازه امروز می شود فهمید چه می گفت.

جلال صبح از خواب بیدار می شود با ذکر دقیق ساعت، صبحانه می چیند. مخلفات سفره و اینکه چقدر از کره مربا می خورد همه را می نویسد، لباس هایی را که می پوشد سر و وضعش را کامل تفسیر می کند، بعد حرکت می کند سمت شمیرانات سر ساختمان. اینکه چطور می رود با اتوبوس یا با تاکسی، آشناهایی را که احیاناً می بیند، مصالح ساختمان همه و همه را توضیح می دهد بعد برمی گردد حزب. اتفاقات آن تو را، تفسیر اوضاع سیاسی را، وضعیت اجتماعی حاکم را، همه را تشریح می کند و... همین طور تا شب را توضیح می دهد و این یعنی تار و پود زندگی روزمره وی در آن سال ها. به طور کلی در این کتاب با جلال آل احمد در نقش های مختلف مواجه هستیم. از یک طرف جلال را به عنوان مردی که تازه ازدواج کرده و غیرت و تعصب خاص مردان ایرانی را با خود دارد روبه رو می شویم و حساسیت های او را که در نامه هایش مو به مو مسائل را توضیح می دهد و با وسواس متقابلاً توضیح می خواهد، می بینیم. آنقدر حرص و جوش می زند و با خودش قهر و آشتی می کند که آدم تعجب می کند. نامه هایش را طوری می نویسد که چیزی از قلم نیفتد و طبق چرخش و گردش ماه و خورشید بالای سرش رفتار می کند. به زنش شب به خیر می گوید. آخر شب که به آخر نامه اش رسیده و می خواهد بخوابد با اذعان به اینکه آنجا روز است و حتی زمانی هم که نامه اش برسد باز هم روز است ولی او طبق اصول خودش کار می کند و شب به خیر می گوید انگار تا شب به خیر نگوید خوابش نخواهد برد. حالا دیگر با جلالی مواجهیم که نویسنده است و این نامه ها جای یادداشت های روزانه او را می گیرد و نوشتنش تبدیل به دغدغه می شود طوری که تمام جزئیات را جزء به جزء توضیح می دهد. از روزنامه ها و کتاب هایی که چاپ می شود، از کتابی که در حال ترجمه آن است، از دغدغه های ادبی اش و حتی نقد اتفاقات ادبی. مثل نقد کتاب تازه چاپ شده بزرگ علوی یا تفسیر خودکشی صادق هدایت یا اشاره به نیما که در همسایگی همند.

کتاب نامه های سیمین دانشور و جلال آل احمد سرشار از روزمرگی زندگی است. جلال تابستان و زمستان با دلتنگی غریبی از سربالایی و سرپایینی شمیرانات بالا و پایین می رود و با اتفاقات بزرگ و کوچک زندگی خودش سر و کله می زند. و از اتفاقات محیر العقول خبری نیست. همان چیزهایی است که می دانیم و می بینیم و تجربه می کنیم ولی نکته حائز اهمیت اینجاست که وقتی کتاب تمام می شود آدم باورش نمی شود. درست عین زندگی که هر چقدر هم عادی و روزمره باشد آدمی دلش می خواهد همچنان ادامه یابد.

در معرفی کتاب تاسیان از ه .الف. سایه

 

 

 

 

مهدی یزدانی خرم

ارغوان، پنجه خونین زمین،

دامن صبح بگیر

وز سواران خرامنده خورشید بپرس

کی به این دره غم می گذرند

بخشی از شعر ارغوان - ه .الف. سایه

مجموعه شعر «تاسیان» در برگیرنده آثار هوشنگ ابتهاج،

(ه.الف.سایه) در اوزان نیمایی و قالب های غیرسنتی است. این کتاب به انتخاب شاعر، شامل شعرهایی شده که او در فاصله 1325 تا 1380در قالب «شعر نو» سروده و بسیاری از آنها در مجموعه های ترکیبی قبل سایه نیز منتشر شده اند. این مجموعه از آن جهت به یکی از پیشنهادهای نوروزی تبدیل شده زیرا علاوه بر حضور و نفوذ شعر، شاعری به نام سایه در ذهن انسان ایرانی چند دهه گذشته می تواند مخاطبان او را به شکلی جدی تر با طبع آزمایی این شاعر در قالب شعر نیمایی آشنا کند. همان طور که می دانید، سایه شاعر آرام و نسبتاً منزوی کسی است که عمدتاً به دلیل غزل های بسیار مشهورش شناخته می شود. او که در آستانه هشتاد سالگی قرار دارد، در حالی به یک غزل سرا تبدیل شده که از نظر زمانی و تاریخی سرایش غزل و شعر نو را توام با هم آغاز کرد. البته چربش غزل های او هم در ذهن مخاطبان و هم در حوزه نقد شعرش بیشتر بوده ولی نباید فراموش کرد که او پی درپی و در تمام 60 سال گذشته به نوشتن «شعر نو» نیز مشغول بوده است. «تاسیان» براساس همین روال گزینش و منتشر شده است. در عین حال نباید از یاد ببریم امیرهوشنگ ابتهاج دلبسته دو مکتب و دو شاعری است که بدون هیچ تردیدی بر او تاثیر فراوانی گذاشته اند؛ «نیما یوشیج» و «شهریار». اگر نخواهیم از واژه «شاگرد» استفاده کنیم، باید بگوییم که سایه در دوران زندگی هر دو این شاعرها محضرشان را درک کرده است. من منتقد شعر نیستم و اصلاً سودای این کار را هم ندارم، اما به عنوان کسی که به شعر سایه دلبستگی هایی دارد باید اذعان کنم که شاید سایه غزل سرا از نظر شهرت و شناخته شدن در جایگاهی فراتر قرار داشته باشد، اما شعر نو او نیز اجرای مدرن تری از ایده های غزل اوست. در واقع با نگاهی به مجموعه شعر تاسیان به خوبی می توان دریافت که این پیرمرد سپید موی امروز در حیطه این قالب به جست و جوی فضاهایی بر آمده که ابعاد عاشقانه اش را رنگ اجتماعی تر و از آن مهمتر روایی تری می بخشند. این دغدغه همیشه سایه، یعنی حرکت به سوی نوعی شعر اجتماعی برآمده از تفکر و ایده هایی است که سایه در طول بیش از شش دهه شعر نوشتن به دنبال آن بوده است. ترکیب عناصر همیشگی اش اعم از زمان، شب، طبیعت، عشق های ملموس و همچنین حضور شاعر در دل متن به علیتی راه یافته که در آن می توان شعر سایه را شعری برآمده از ضرباهنگ زندگی، وقایع اجتماعی و تجربه های شخصی شاعر در دوره های مختلف دانست. سایه در هیئت یک شاعر نیمایی آنچنان از سایه غزل سرا دور نیست بلکه شاید آن بعد اجتماعی و تلاش برای رسیدن به ایده های بیرونی تر در این نوع شعر بیشتر دیده شود. بسیاری از منتقدان سایه، قوت او را در مقام یک شاعر نیمایی هم سنگ طراوت اش در مقام یک غزل سرا نمی دانند، اما مخاطب مجموعه «تاسیان» می تواند فارع از مباحث سبک شناسی و نقد شعر با شاعری روبه رو شود که این بار و در این اشعار تلاش می کند با زبانی صریح تر سخن بگوید. اشعار معروفی مانند «کاروان» یا «ارغوان» از جمله آثار نو اویند که در کنار شماری از غزل هایش در حافظه ها باقی مانده اند. به همین دلیل مجموعه شعر «تاسیان» روی دیگر شعر سایه به شمار می رود. شاید هوشنگ ابتهاج شاعر خوش اقبالی باشد اما باید بپذیریم که در پس این خوش اقبالی در میان مخاطبان، او توانسته از نخبه گرایی صرف دور شود، ایده های بارز و آشکار فکری اش را درونی تر کرده و در نهایت به شاعری تبدیل شود که در بازآفرینی زبان شعر کلاسیک موفق بوده است. در شعر سایه نه قرار است جهان عوض شود و نه یک ایده سیاسی - اجتماعی به نهایت تلاش شاعرش تبدیل شود. شعر سایه از همان سنتی برآمده که شاید شعر شاملو، اما راه زود جدا شده این دو غول شعر فارسی در دهه های اخیر را باید در ذهنیت و نگاه ایشان به پدیده «امر شاعرانه» و از آن مهمتر «مدرن بودن» جست وجو کرد. سایه به وزن وفادار ماند و کوشید در دل سنت راهی برای مدرن شدن پیدا کند، اما شاملو با درک سنت، ساختار و سازمانی دیگر پی افکند که از نظر ذهن و زبان دور است از سایه. جهان سایه اما در روابط سنت باقی نمی ماند. چریک سال های دور و نزدیک و مردی که یکی از بزرگ ترین مرثیه سراهای وقایع تاریخی روزگارش بوده در نهایت در خلأ شعر نمی نویسد. در شعرش انگار انتظار آمدن چیزی را می کشد. در حال گفت وگو با مخاطبی غایب است و گویا «تنهایی» ناگزیر باعث شده که او مدام در حال یادآوری فضا و جوی باشد که او را تک انداخته است.

 شاید همین احساس های برآمده از سنت شعری و فکری کلاسیک ایرانی باشد که مخاطبان پرشمارش را با او مأنوس کرده است. شعر سایه - به خصوص در شعرهای کتاب تاسیان - روحی حماسی دارد. اصولاً او به شکلی از ریتم، آوا و زبان باشکوه اهمیت می دهد. اینکه انسان دردکشیده و رنج دیده شعرش هنوز ایستاده و هنوز می خواهد زنده بودنش را به ثبت برساند؛ «ای دریغا چه گلی ریخت به خاک، چه بهاری پژمرد، چه دلی رفت به باد، چه چراغی افسرد، هر شب این دلهره طاقت سوز، خوابم از دیده ربود، هر سحر چشم گشودم نگران، چه خبر خواهد بود؟ سرنوشت دل من بود در این بیم و امید» یا در جایی دیگر در همین شعر می نویسد؛ «بانگ خون در دل ریشم برخاست، پر شدم از فریاد، هفتمین اختر این صبح سیاه، دل من بود که به خاک افتاد.» به واقع انسان جهان سایه حتی با وقوف از فرو افتادن اش، به نوعی از زندگی پایبند است. نوعی از خشم که از هر چه که برآمده باشد باعث شده شعر سایه، شعر «شکست» نباشد. دغدغه های مشهورش مانند تاریخ، جست وجو، من گویه های عاشقانه - اجتماعی و... همان شاعری را ساخته که در اوج جریان سپیدسرایی توانست نه تنها به حیات اش ادامه دهد، بلکه به یکی از ماندگارترین شاعران این چند دهه گذشته تبدیل شود. تاسیان می تواند ما را در موقعیتی قرار دهد تا سایه را در هیئتی دیگر مطالعه کنیم. هم نشینی اکثر آثار نیمایی اش در کنار هم این مزیت را دارد که دریابیم آیا فرم و ساختار می تواند وضعیت زیستی - روایی شاعری چون سایه را متمایز از غزل ها یش کند؟ اگر هم دنبال این مضامین نیستند، تاسیان سرزدن دوباره به یک خانه است. خانه یی که در آن در و دیوار و سقف یک شاعر مانند سایه در همان رنج همیشگی شعرش آشکارتر می شود. تاسیان در لغت گیلکی، گویا به حالتی می گویند بعد از مرگ، سکراتی که بعد از رها شدن جان، انسان به آن دچار می شود. شاید مترادف تولد باشد در جهان فانی. منتها با درکی همه جانبه و غیرقابل اغماض. معرفی تاسیان را با بخشی دیگر از درخشان ترین سروده نیمایی اش پایان می دهم؛ «ارغوان، بیرق گلگون بهار، تو برافراشته باش، شعر خونبار منی، یاد رنگین رفیقانم را بر زبان داشته باش، تو بخوان نغمه ناخوانده من، ارغوان، شاخه همخون جدا مانده من،» تاسیان را نشر کارنامه منتشر کرده است.

*عنوان مقاله برگرفته است از کتابی در معرفی و نقد آثار بهرام بیضایی

علی اشرف درو یشیان

گفت وگو با علی اشرف درویشیان- بخش اول
دلم می خواهد جهان را برف بگیرد

مریم منصوری

«علی اشرف درویشیان» از آن دست نویسندگانی است که آثارش شامل حال چند نسل از خوانندگان فارسی زبان شده است. نشر چشمه هم در سالی که گذشت مجموعه داستان های او را در کتابچه های کوچکی دوباره منتشر کرد. درست یادم است نخستین روزی که برای دیدار با درویشیان به نشر چشمه رفتم، در حال امضا کردن کتاب هایش برای پسر نوجوانی بود که در اوج ادب و احترام با چشم هایش رد قلم درویشیان را روی صفحه کاغذ دنبال می کرد.جوانی «درویشیان» متعلق به نسل نویسندگان متعهدی است که همواره اوج آمالشان را در جامعه جست وجو می کنند و او همچنان از این منظر به جهان می نگرد. وقتی که به دوردست ها خیره می شود و می گوید؛ از طلوع آفتاب بدم می آید. مگر آنکه در قله کوهی باشم و مطمئن از اینکه برآمدن آفتاب آغاز کاری جانفرسا، برایم نیست. همیشه به ویژه در کودکی طلوع آفتاب برایم آغاز رنج و عذاب کار بوده است. اما تا بخواهی زمستان و هوای ابری و برف را دوست دارم. دلم می خواهد صبح که از خواب بیدار می شوم، سه متر برف باریده باشد چنانکه نتوان در خانه را باز کرد. سی سال پیش در زندان و در سلول، زمستان ها وقتی از نگهبان ها می شنیدم که بیرون برف زیادی باریده و بازجوها نیامده اند، خوشحال می شدم. در گوشه سلول کپ می کردم. پتوی سربازی را به خود می پیچیدم و به صدای آرام قلبم که پس از شب ها و روزها بازجویی و شکنجه، آرام می زد، گوش می دادم و در یادهای گذشته ام فرو می رفتم. برف سه متری باعث می شود کسانی که برای دستگیری ات می آمدند، ماشینشان در برف گیر کند. همه جا ساکت، همه جا تعطیل. بازجویی و شکنجه تعطیل. حتی صدای شوم کلاغ ها بریده است. چنان سکوتی که صدای چکیدن اشکهایت را روی پتو می شنوی. دلم می خواهد سراسر جهان را برف بگیرد.با درویشیان در آخرین روزهای زمستان سال پیش به گپ و گفتی نشسته ایم که در پی می آید.



شروع آشنایی شما با ادبیات از کجا بود؟

زندگی من با کار آغاز شد. از 5سالگی کار می کردم و پدرم مرا با خودش به دکان آهنگری می برد و اعتقاد داشت که فقط درس تنها نیست که به کار انسان می آید بلکه باید کار هم یاد گرفت. به همین دلیل می شود گفت که من با کار بزرگ شدم. پدرم به کتاب هم علاقه داشت. کوره سوادی داشت و کتاب هایی مثل شاهنامه کردی را می خواند. تقریباً می شود گفت که خانواده ما به کتاب خواندن پای کرسی در شب های زمستان علاقه داشتند و مادربزرگم با افسانه های کردی کرمانشاهی آشنا بود و دوران کودکی من با این افسانه ها گذشت. این افسانه ها را بعدها با عنوان «افسانه ها و متل های کردی» جمع آوری کردم. البته خودش ارزش آنها را می دانست و می گفت که حیف است این افسانه ها از یاد برود. پیش از مرگش افسانه ها را ضبط، جمع آوری و منتشر کردم. علاوه بر این تمام اعضای خانواده من کارگر بودند و همه اینها محیط جالبی برای من بود. بعد هم معلم شدم و به روستاهای کردنشین گیلانغرب رفتم و باز هم حضور در آن محیط برای من آموزنده بود و دیدگاه مرا شکل داد. در 28 مرداد سال 1332 من 12 ، 13ساله بودم.چون دایی هایم در شرکت نفت بودند اغلب روزنامه ها را به خانه می آوردند و من هم آنها را مطالعه می کردم. به عنوان مثال «چلنگر» یکی از روزنامه های مورد علاقه من بود. از سوی دیگر معلم شدن من، باعث شد که فرصت داشته باشم تا کتاب های بیشتری بخوانم و ارتباط بیشتری با خانواده های کردنشین داشته باشم. اما تا زمانی که داستان های «صمد بهرنگی» منتشر شد، هنوز نوشتن را جدی نمی گرفتم و هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی من هم نویسنده بشوم. این اتفاق در اوایل دهه 40 افتاد. بعدها هم من در دانشگاه تهران و دانشسرای عالی به طور همزمان درس می خواندم. در دانشسرای عالی با «جلال آل احمد» و «امیرحسین آریانپور» آشنا شدم. «آل احمد» در اینکه من به طور جدی به ادبیات داستانی فکر کنم، بسیار موثر بود. از سوی دیگر چون در دانشگاه تهران هم ادبیات فارسی می خواندم و «سیمین دانشور» به ما «زیبایی شناسی» و «تاریخ هنر خاور دور» را درس می داد، در نتیجه پای من به خانه این دو باز شد و گاهی مرا به خانه شان دعوت می کردند. در سال 42 یا 43 در دانشسرای عالی اعتصاب کردیم و ما را اخراج کردند. سال بعد، من دوباره در کنکور شرکت کردم و آمدم درسم را ادامه دادم. اما «جلال آل احمد» را خانه نشین کردند. داستان هایم را که برای «آل احمد» می خواندم، خوشش می آمد و راهنمایی می کرد اما حضور «امیرحسین آریانپور» در دانشسرای عالی، به خصوص در دوره فوق لیسانس دانشکده علوم تربیتی، در تحول فکری ام خیلی موثر بود. من در 12 ، 13 سالگی توجهم به نیروهای چپ جلب شده بود و به آنها حساسیت داشتم. برخورد با نویسندگانی که دیدگاهی نو داشتند، مانند « به آذین» که از طریق «جعفر کوش آبادی» با وی آشنا شدم، گسترش پیدا کرد. از طرفی با «سیاوش کسرایی»و «ناصر رحمانی نژاد» ارتباط داشتم و همه به رشد فکری من کمک کردند. بعدها با «محمدباقر مومنی» آشنا شدم که کرمانشاهی بود و او بود که نخستین مجموعه داستانم را با نام «از این ولایت» خواند و خیلی تشویقم کرد و کتابم را به انتشارات «صدای معاصر» داد که به تازگی کتاب های محمود دولت آبادی، باقر مومنی، جعفر جاویدفر و ناصر زرافشان را چاپ کرده و انتشار داده بود.

در مورد آموزه های «آل احمد» و پویایی او در کشف استعدادهای جوان بیشتر بگویید؟

در آن زمان چند تن از استادان بودند که نه تنها دانشجوها، بلکه افراد دیگر هم به طور آزاد سرکلاس هایشان حاضر می شدند. یکی از آنها «جلال آل احمد» بود. ما با «آل احمد» کلاس آیین نگارش داشتیم. به این صورت که هر فردی سعی می کرد چیزی بنویسد و در کلاس بخواند. سپس راجع به آن بحث می شد. اما مهمترین ویژگی «آل احمد» این بود که به انسان تحرک می داد. آدم باشهامتی بود. من این جریان ها را به صورت مفصل در رمان «سال های ابری» نوشته ام. سر کلاس او و آریانپور از اینکه مطالعه نداشتیم، احساس شرمساری می کردیم. چون بحث یک کتاب پیش می آمد و ما احساس وظیفه می کردیم که آن کتاب را بخوانیم. از سوی دیگر به هر نحوی ما را وادار به نوشتن می کرد. برای همه برنامه داشت و شاید نخستین کسی بود که مرا تشویق کرد که افسانه ها و متل های کردی را جمع آوری کنم. دکتر «آریانپور» هم همین طور. آنقدر اینها با عشق و علاقه کار می کردند که سر کلاس، ما همه با شور و حرارت چیز می آموختیم. به خصوص کتاب هایی که معرفی می کردند و بحث هایی که به راه می انداختند. دکتر «غلامحسین صدیقی» هم از جمله استادانی بود که من به صورت آزاد سر کلاسش حاضر می شدم و او در دوره دکتر «مصدق»، وزیر کشور بود و جامعه شناسی درس می داد. کلاس های «سیمین دانشور» هم همین طور بود. ایشان در بخش باستان شناسی تدریس می کردند و با عنوان دانشجوهای رشته ادبیات، می توانستیم تعدادی از واحدهای آنها را به صورت اختیاری انتخاب کنیم. در این دوره بود که من «زیبایی شناسی» و «تاریخ هنر خاور دور» را با وی گرفتم. هنوز هم جزوه هایش را نگه داشته ام و با هنرمندی ویژه یی تدریس می کرد و علاوه بر درس خودش، بحث های مختلفی را درباره هنر و ادبیات پیش می کشید. امتحان هم که می گرفت اصلاً در پی تقلب گرفتن و این حرف ها نبود. پشت میزش می نشست و به کار خودش می پرداخت. این دوره خود به خود ما را وادار به مطالعه می کرد. از طرف دیگر با دوستانم به دیدن انواع فیلم ها، نمایش ها و نمایشگاه های هنرهای تجسمی می رفتیم. «آل احمد» معتقد بود که یک نویسنده باید به هر سوراخ سنبه یی سر بکشد تا برای نوشتن مسائل مختلف آمادگی داشته باشد. اما خارج از دانشگاه هم ما به دیدار افرادی نظیر «به آذین»، «سیاوش کسرایی» و... می رفتیم و پای صحبت هایشان می نشستیم و همه اینها در شکل گیری ما موثر بودند. چون از سال 39 که من در کنکور دانشسرای عالی قبول شدم و به تهران آمدم، با همه اینها در ارتباط بودم و در رشد من موثر بود. به ویژه اینکه برخوردی که با «صمد بهرنگی» داشتم مرا مصمم کرد که به ادبیات نگاه جدی تری داشته باشم.

با «صمد بهرنگی» چگونه آشنا شدید؟

من «صمد» را در خانه «آل احمد» دیدم. وی برای کتابش که «آموزش الفبای فارسی به بچه های ترک زبان» بود به تهران آمده بود و من دوبار بیشتر او را ندیدم. پس از آن در سال 1348 در ارس غرق شد و بعد از آن بود که من کوشیدم کارهایش را ادامه بدهم و با کار کودکان شروع کردم. 6 داستان برای کودکان نوشتم و الان بعد از 24 سال مجوز 4تای آنها را گرفته ام. در کنار آن ادبیات داستانی برای بزرگسالان را هم ادامه دادم که نخستین مجموعه آن «از این ولایت» بود که در سال 1352 منتشر شد و تقریباً دو، سه ماه بعد به چاپ دوم رسید. تیراژها آن زمان ده هزار عدد بود ولی هیچ وقت شمارگان آن را در شناسنامه کتاب نمی نوشتند تا حساسیتی ایجاد نشود. با انتشار چاپ دوم این کتاب، من دستگیر شدم و به زندان افتادم در رابطه با «از این ولایت» و بیانیه هایی که با چند نفر از بچه ها نوشته و پخش کرده بودیم.

کجا دستگیر شدید؟

بار اول در سال 1350، حین جمع آوری افسانه های کردی در روستاهای کرمانشاه دستگیر شدم. آنجا به ضبط صوت و سر و وضع من مشکوک شدند و دستگیرم کردند و ساواک کرمانشاه از من بازجویی کرد. اما بعد از 6 ، 7 ماه که در بدترین شرایط در کرمانشاه بودم، در نهایت مدرکی پیدا نکردند و من تبرئه شدم و به سرکارم هم برگشتم. این بازداشتگاه را در دوره هیتلر، آلمانی ها در کرمانشاه ساخته بودند و خیلی کثیف و وحشتناک بود. اما بار دوم که بعد از سال 1352 بود، به شش ماه زندان محکوم شدم و از کار معلمی هم منفصل شدم. بعد از آن هم در رابطه با تئاتر ایران که «ناصر رحمان نژاد» را دستگیر کردند، آخرین نفر من بودم که دستگیر شدم و آنجا چون بار سوم بود که دستگیر می شدم و سابقه هم داشتم به 11 سال زندان محکوم شدم. این اتفاق در اواخر سال 1353 بود و مجموعه داستان «آبشوران» را با اسم مستعار به ناشر داده بودم چون با نام خودم به این کتاب مجوز نمی دادند. در ضمن کتاب های قبلی را هم خمیر کرده بودند. در نتیجه این کتاب با اسم «لطیف تلخستانی» درآمد که «لطیف» اسم یکی از شخصیت های داستان «یک هلو، هزار هلو» صمد بهرنگی است و «تلخستان» یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه است. چاپ اول «آبشوران» با این نام درآمد و از طرف شورای کتاب کودک جایزه برد. من در زندان، این خبر را در روزنامه کیهان خواندم که نوشته بود؛ «داستان های آبشوران، از لطیف تلخستانی، داستان های لطیف و تلخی است.» من بعد از 5 سال زندان با انقلاب در سال 1357 آزاد شدم.

اشاره به دستگیری تئاترهای آن زمان کردید، مگر شما هم فعالیت های تئاتری داشتید؟

گروه تئاتر ایران نمایش «چهره های سیمون ماشار» اثر برشت و «در اعماق» ماکسیم گورکی را کار می کردند و من بیشتر با «ناصر رحمانی نژاد» رابطه داشتم. یکسری کتاب راجع به مسائل مارکسیستی از خارج می آمد و «ناصر رحمانی نژاد» آنها را به من می داد تا تکثیر کنم و به کرمانشاه ببرم. آثار مارکس، انگلس، لنین و... را شامل می شد. کتاب های جیبی با خط بسیار ریز که با ذره بین باید خوانده می شد. من آنها را در کرمانشاه تکثیر می کردم و از طریق پسردایی ام که آن زمان نوجوان بود، این کتاب ها را به دست افراد می رساندیم یا داخل خانه ها می انداختیم. به همین دلیل کسی نمی دانست که این کتاب ها از کجا آمده است که بعدها همان فردی که گروه «ناصر رحمانی نژاد» را لو داد، اسمی هم از من برد و من دستگیر شدم. من با «ناصر» به دادگاه رفتم. او ردیف اول بود و به 12 سال زندان محکوم شد و من به عنوان متهم ردیف دوم به 11 سال زندان محکوم شدم. البته الان هم با ناصر که در امریکا سکونت دارد، دوست و در ارتباط هستم. این را هم ناگفته نگذارم که تازه 3 ماه بود که ازدواج کرده بودم که من را دستگیر کردند. این را هم در «سال های ابری» آورده ام که همسرم در مقابل ساواکی ها به من گفت؛ «محکم باش، مرد باش، همیشه منتظرت می مانم.» اینها خیلی در من تاثیر داشت.

خیلی دوست دارم بدانم که از منظر شما، ادبیات چگونه ساختار و معنایی دارد؟

من ادبیات را جدا از جامعه و مردم نمی دانم و حتی جدا از ایدئولوژی نمی دانم منتها نه ایدئولوژی حاکم بر جامعه. ادبیات به طور کلی مستقل است و باید در خدمت مردم و جامعه خودش باشد. هنر برای هنر را قبول ندارم و یک چیز بی خاصیتی می دانم. اما از آنجا که معتقد به آزادی بیان و اندیشه هستم، با سانسور کاملاً مخالفم. من حتی با سانسور شدن آثار هنر برای هنر هم مخالفم. اما ادبیات در خدمت حکومت ها نباید باشد، چون تجربه به ما نشان داده است که هر گاه این اتفاق می افتد، هنر و ادبیات از مسیر خودش خارج می شود و سقوط می کند. حتی مورد استقبال مردم هم قرار نمی گیرد. اما خواهی نخواهی هر فردی یک ایدئولوژی خاص خودش را دارد که در آثار هنری اش هم این ایدئولوژی ها تاثیر می گذارد و هنرمند نمی تواند از این امر فرار کند. ناگزیر است. شما اگر آثار «مارکز» و دیگر هنرمندانی را که نوبل برده اند نگاه کنید متوجه می شوید که اغلب متاثر از دوران کودکی و آن تفکر خاصی هستند که در طول زندگی روی آنها تاثیر گذاشته است اما اینکه در یک فضای ایزوله و به دور از تحولات اجتماعی زندگی می کنند را به هیچ وجه قبول ندارم. به هرحال می توان تاثیر ایدئولوژی های خاص را در آثار هنرمندان مختلف دید. اما هنرمند نباید خودش را به حکومت ها بفروشد. در طول تاریخ نشان داده شده که حکومت ها موقتی هستند و از بین می روند. به این ترتیب کار نویسنده یی که ایدئولوژی یک حکومت را تبلیغ می کند هم همراه حکومت از بین می رود.

در داستان های اولیه شما، شناخت نویسنده از فرهنگ عامه از یک سو و از طرف دیگر نگاه ایدئولوگ نویسنده دیده می شود چرا این سطح از ادبیات و این لایه از جامعه را برای روایت انتخاب کردید؟

آشنایی با فرهنگ مردم به غنای داستان من کمک می کند و به آن خون و پوست می دهد. اگر من در گیلانغرب معلم نبودم، این ضرب المثل ها را نمی شناختم. معتقدم که یک نویسنده جوان باید به آداب و رسوم و فرهنگ جامعه یی که در آن زندگی می کند مسلط باشد و به خاطر دلنشین کردن آثارش از این شناخت استفاده کند. از طرف دیگر خواندن افسانه ها و آداب و رسوم مردمی دید وسیعی به نویسنده می دهد. «مارکز» هم می گوید؛ من از دو نفر تاثیر گرفته ام. یکی مادربزرگم که افسانه ها و آداب و رسوم خودمان را به من می گفت و دیگری پدربزرگم که از جنگ های قدیم برای من تعریف می کرد. تاثیر فرهنگ و ادبیات عامه را در آثار بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان می بینیم. در آثار شکسپیر، پوشکین، تولستوی، داستایوفسکی، صادق هدایت، جمالزاده و... از همین جا بود که من به فکر جمع آوری این افسانه ها افتادم. ابتدا افسانه ها و متل های کردی را جمع آوری کردم. بعد هم به گردآوری افسانه های پراکنده مناطق مختلف پرداختم.

سیستم کار شما در گردآوری این افسانه ها چگونه بوده است؟

من هیچ تیمی نداشتم و فقط با «رضا خندان مهابادی» کار کردم که از دوره یی که یکسری کتاب کودک و نوجوان منتشر می کردم، وی را می شناختم. آن کتاب ها را تا 11 شماره درآوردم تا اینکه جلوی آنها را گرفتند. «رضا خندان مهابادی» از جمله نوجوانانی بود که در آن زمان برای من مطلب می فرستاد. این کار را از سال 1357 که از زندان درآمدم، شروع کردم. برای این کار علاوه بر سفر به مناطق مختلف ایران که می شود گفت روستاهای کل مناطق ایران، روستاهای سبزوار و خراسان و جنوب را گشتم، از منابع مکتوب موجود هم استفاده کردم. خیلی ها پیش از من در این زمینه زحمت کشیده بودند. به عنوان مثال «انجوی شیرازی» در این زمینه کارهای زیادی کرده است که قسمتی از آن به صورت افسانه های فارسی منتشر شد، اما برنامه یی برای این کار داشت که معلوم نشد چه شد. اما 5 ،4 جلد کتاب خوب درباره افسانه های ایرانی دارد که تحت عنوان «قصه های ایرانی» چاپ شده است. منتها ما به ویراستاری و تفسیر کارهای قبل پرداختیم. اما در حدود 10 ، 12 جلد از افسانه های چاپ نشده داریم که افراد برای ما فرستاده اند، یکی از آنها «محمدرضا آل ابراهیم» است که از استهبان شیراز برای ما کارهایی فرستاده که حدود 2000 صفحه است و ما بسیاری از افسانه های آن را در این کتاب آورده ایم و مابقی را معرفی کرده ایم. الان جلد نوزدهم این کتاب در حال مجوز گرفتن است و مشغول انجام کارهای جلد بیستم هستیم. این رشته آنقدر زوایای ناشناخته دارد که کار ما در این حد، به عنوان مقدمه یی بر آن است. به جرات بگویم این کاری که ما کرده ایم 10 درصد کل افسانه های ایران نیست. روستاهایی بوده که من با پای پیاده رفته ام و افسانه های آن را جمع آوری کرده ام. به عنوان مثال افسانه های کردی برای اولین بار در فرهنگ افسانه های ایران می آید و پیش از آن در ایران جمع آوری نشده بود. اما مناطق بسیاری است که هنوز دست نخورده است. وقتی که ما روستاهایی داریم که هنوز شناسنامه ندارند و با همان ابزار اولیه زندگی می کنند، پس هنوز فرهنگ، فولکلور و افسانه اینها دست نخورده است.

نقل از اعتماد