hacked by hitler

hacked by hitler

hacked by hitler

hacked by hitler

علی اشرف درو یشیان

گفت وگو با علی اشرف درویشیان- بخش اول
دلم می خواهد جهان را برف بگیرد

مریم منصوری

«علی اشرف درویشیان» از آن دست نویسندگانی است که آثارش شامل حال چند نسل از خوانندگان فارسی زبان شده است. نشر چشمه هم در سالی که گذشت مجموعه داستان های او را در کتابچه های کوچکی دوباره منتشر کرد. درست یادم است نخستین روزی که برای دیدار با درویشیان به نشر چشمه رفتم، در حال امضا کردن کتاب هایش برای پسر نوجوانی بود که در اوج ادب و احترام با چشم هایش رد قلم درویشیان را روی صفحه کاغذ دنبال می کرد.جوانی «درویشیان» متعلق به نسل نویسندگان متعهدی است که همواره اوج آمالشان را در جامعه جست وجو می کنند و او همچنان از این منظر به جهان می نگرد. وقتی که به دوردست ها خیره می شود و می گوید؛ از طلوع آفتاب بدم می آید. مگر آنکه در قله کوهی باشم و مطمئن از اینکه برآمدن آفتاب آغاز کاری جانفرسا، برایم نیست. همیشه به ویژه در کودکی طلوع آفتاب برایم آغاز رنج و عذاب کار بوده است. اما تا بخواهی زمستان و هوای ابری و برف را دوست دارم. دلم می خواهد صبح که از خواب بیدار می شوم، سه متر برف باریده باشد چنانکه نتوان در خانه را باز کرد. سی سال پیش در زندان و در سلول، زمستان ها وقتی از نگهبان ها می شنیدم که بیرون برف زیادی باریده و بازجوها نیامده اند، خوشحال می شدم. در گوشه سلول کپ می کردم. پتوی سربازی را به خود می پیچیدم و به صدای آرام قلبم که پس از شب ها و روزها بازجویی و شکنجه، آرام می زد، گوش می دادم و در یادهای گذشته ام فرو می رفتم. برف سه متری باعث می شود کسانی که برای دستگیری ات می آمدند، ماشینشان در برف گیر کند. همه جا ساکت، همه جا تعطیل. بازجویی و شکنجه تعطیل. حتی صدای شوم کلاغ ها بریده است. چنان سکوتی که صدای چکیدن اشکهایت را روی پتو می شنوی. دلم می خواهد سراسر جهان را برف بگیرد.با درویشیان در آخرین روزهای زمستان سال پیش به گپ و گفتی نشسته ایم که در پی می آید.



شروع آشنایی شما با ادبیات از کجا بود؟

زندگی من با کار آغاز شد. از 5سالگی کار می کردم و پدرم مرا با خودش به دکان آهنگری می برد و اعتقاد داشت که فقط درس تنها نیست که به کار انسان می آید بلکه باید کار هم یاد گرفت. به همین دلیل می شود گفت که من با کار بزرگ شدم. پدرم به کتاب هم علاقه داشت. کوره سوادی داشت و کتاب هایی مثل شاهنامه کردی را می خواند. تقریباً می شود گفت که خانواده ما به کتاب خواندن پای کرسی در شب های زمستان علاقه داشتند و مادربزرگم با افسانه های کردی کرمانشاهی آشنا بود و دوران کودکی من با این افسانه ها گذشت. این افسانه ها را بعدها با عنوان «افسانه ها و متل های کردی» جمع آوری کردم. البته خودش ارزش آنها را می دانست و می گفت که حیف است این افسانه ها از یاد برود. پیش از مرگش افسانه ها را ضبط، جمع آوری و منتشر کردم. علاوه بر این تمام اعضای خانواده من کارگر بودند و همه اینها محیط جالبی برای من بود. بعد هم معلم شدم و به روستاهای کردنشین گیلانغرب رفتم و باز هم حضور در آن محیط برای من آموزنده بود و دیدگاه مرا شکل داد. در 28 مرداد سال 1332 من 12 ، 13ساله بودم.چون دایی هایم در شرکت نفت بودند اغلب روزنامه ها را به خانه می آوردند و من هم آنها را مطالعه می کردم. به عنوان مثال «چلنگر» یکی از روزنامه های مورد علاقه من بود. از سوی دیگر معلم شدن من، باعث شد که فرصت داشته باشم تا کتاب های بیشتری بخوانم و ارتباط بیشتری با خانواده های کردنشین داشته باشم. اما تا زمانی که داستان های «صمد بهرنگی» منتشر شد، هنوز نوشتن را جدی نمی گرفتم و هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی من هم نویسنده بشوم. این اتفاق در اوایل دهه 40 افتاد. بعدها هم من در دانشگاه تهران و دانشسرای عالی به طور همزمان درس می خواندم. در دانشسرای عالی با «جلال آل احمد» و «امیرحسین آریانپور» آشنا شدم. «آل احمد» در اینکه من به طور جدی به ادبیات داستانی فکر کنم، بسیار موثر بود. از سوی دیگر چون در دانشگاه تهران هم ادبیات فارسی می خواندم و «سیمین دانشور» به ما «زیبایی شناسی» و «تاریخ هنر خاور دور» را درس می داد، در نتیجه پای من به خانه این دو باز شد و گاهی مرا به خانه شان دعوت می کردند. در سال 42 یا 43 در دانشسرای عالی اعتصاب کردیم و ما را اخراج کردند. سال بعد، من دوباره در کنکور شرکت کردم و آمدم درسم را ادامه دادم. اما «جلال آل احمد» را خانه نشین کردند. داستان هایم را که برای «آل احمد» می خواندم، خوشش می آمد و راهنمایی می کرد اما حضور «امیرحسین آریانپور» در دانشسرای عالی، به خصوص در دوره فوق لیسانس دانشکده علوم تربیتی، در تحول فکری ام خیلی موثر بود. من در 12 ، 13 سالگی توجهم به نیروهای چپ جلب شده بود و به آنها حساسیت داشتم. برخورد با نویسندگانی که دیدگاهی نو داشتند، مانند « به آذین» که از طریق «جعفر کوش آبادی» با وی آشنا شدم، گسترش پیدا کرد. از طرفی با «سیاوش کسرایی»و «ناصر رحمانی نژاد» ارتباط داشتم و همه به رشد فکری من کمک کردند. بعدها با «محمدباقر مومنی» آشنا شدم که کرمانشاهی بود و او بود که نخستین مجموعه داستانم را با نام «از این ولایت» خواند و خیلی تشویقم کرد و کتابم را به انتشارات «صدای معاصر» داد که به تازگی کتاب های محمود دولت آبادی، باقر مومنی، جعفر جاویدفر و ناصر زرافشان را چاپ کرده و انتشار داده بود.

در مورد آموزه های «آل احمد» و پویایی او در کشف استعدادهای جوان بیشتر بگویید؟

در آن زمان چند تن از استادان بودند که نه تنها دانشجوها، بلکه افراد دیگر هم به طور آزاد سرکلاس هایشان حاضر می شدند. یکی از آنها «جلال آل احمد» بود. ما با «آل احمد» کلاس آیین نگارش داشتیم. به این صورت که هر فردی سعی می کرد چیزی بنویسد و در کلاس بخواند. سپس راجع به آن بحث می شد. اما مهمترین ویژگی «آل احمد» این بود که به انسان تحرک می داد. آدم باشهامتی بود. من این جریان ها را به صورت مفصل در رمان «سال های ابری» نوشته ام. سر کلاس او و آریانپور از اینکه مطالعه نداشتیم، احساس شرمساری می کردیم. چون بحث یک کتاب پیش می آمد و ما احساس وظیفه می کردیم که آن کتاب را بخوانیم. از سوی دیگر به هر نحوی ما را وادار به نوشتن می کرد. برای همه برنامه داشت و شاید نخستین کسی بود که مرا تشویق کرد که افسانه ها و متل های کردی را جمع آوری کنم. دکتر «آریانپور» هم همین طور. آنقدر اینها با عشق و علاقه کار می کردند که سر کلاس، ما همه با شور و حرارت چیز می آموختیم. به خصوص کتاب هایی که معرفی می کردند و بحث هایی که به راه می انداختند. دکتر «غلامحسین صدیقی» هم از جمله استادانی بود که من به صورت آزاد سر کلاسش حاضر می شدم و او در دوره دکتر «مصدق»، وزیر کشور بود و جامعه شناسی درس می داد. کلاس های «سیمین دانشور» هم همین طور بود. ایشان در بخش باستان شناسی تدریس می کردند و با عنوان دانشجوهای رشته ادبیات، می توانستیم تعدادی از واحدهای آنها را به صورت اختیاری انتخاب کنیم. در این دوره بود که من «زیبایی شناسی» و «تاریخ هنر خاور دور» را با وی گرفتم. هنوز هم جزوه هایش را نگه داشته ام و با هنرمندی ویژه یی تدریس می کرد و علاوه بر درس خودش، بحث های مختلفی را درباره هنر و ادبیات پیش می کشید. امتحان هم که می گرفت اصلاً در پی تقلب گرفتن و این حرف ها نبود. پشت میزش می نشست و به کار خودش می پرداخت. این دوره خود به خود ما را وادار به مطالعه می کرد. از طرف دیگر با دوستانم به دیدن انواع فیلم ها، نمایش ها و نمایشگاه های هنرهای تجسمی می رفتیم. «آل احمد» معتقد بود که یک نویسنده باید به هر سوراخ سنبه یی سر بکشد تا برای نوشتن مسائل مختلف آمادگی داشته باشد. اما خارج از دانشگاه هم ما به دیدار افرادی نظیر «به آذین»، «سیاوش کسرایی» و... می رفتیم و پای صحبت هایشان می نشستیم و همه اینها در شکل گیری ما موثر بودند. چون از سال 39 که من در کنکور دانشسرای عالی قبول شدم و به تهران آمدم، با همه اینها در ارتباط بودم و در رشد من موثر بود. به ویژه اینکه برخوردی که با «صمد بهرنگی» داشتم مرا مصمم کرد که به ادبیات نگاه جدی تری داشته باشم.

با «صمد بهرنگی» چگونه آشنا شدید؟

من «صمد» را در خانه «آل احمد» دیدم. وی برای کتابش که «آموزش الفبای فارسی به بچه های ترک زبان» بود به تهران آمده بود و من دوبار بیشتر او را ندیدم. پس از آن در سال 1348 در ارس غرق شد و بعد از آن بود که من کوشیدم کارهایش را ادامه بدهم و با کار کودکان شروع کردم. 6 داستان برای کودکان نوشتم و الان بعد از 24 سال مجوز 4تای آنها را گرفته ام. در کنار آن ادبیات داستانی برای بزرگسالان را هم ادامه دادم که نخستین مجموعه آن «از این ولایت» بود که در سال 1352 منتشر شد و تقریباً دو، سه ماه بعد به چاپ دوم رسید. تیراژها آن زمان ده هزار عدد بود ولی هیچ وقت شمارگان آن را در شناسنامه کتاب نمی نوشتند تا حساسیتی ایجاد نشود. با انتشار چاپ دوم این کتاب، من دستگیر شدم و به زندان افتادم در رابطه با «از این ولایت» و بیانیه هایی که با چند نفر از بچه ها نوشته و پخش کرده بودیم.

کجا دستگیر شدید؟

بار اول در سال 1350، حین جمع آوری افسانه های کردی در روستاهای کرمانشاه دستگیر شدم. آنجا به ضبط صوت و سر و وضع من مشکوک شدند و دستگیرم کردند و ساواک کرمانشاه از من بازجویی کرد. اما بعد از 6 ، 7 ماه که در بدترین شرایط در کرمانشاه بودم، در نهایت مدرکی پیدا نکردند و من تبرئه شدم و به سرکارم هم برگشتم. این بازداشتگاه را در دوره هیتلر، آلمانی ها در کرمانشاه ساخته بودند و خیلی کثیف و وحشتناک بود. اما بار دوم که بعد از سال 1352 بود، به شش ماه زندان محکوم شدم و از کار معلمی هم منفصل شدم. بعد از آن هم در رابطه با تئاتر ایران که «ناصر رحمان نژاد» را دستگیر کردند، آخرین نفر من بودم که دستگیر شدم و آنجا چون بار سوم بود که دستگیر می شدم و سابقه هم داشتم به 11 سال زندان محکوم شدم. این اتفاق در اواخر سال 1353 بود و مجموعه داستان «آبشوران» را با اسم مستعار به ناشر داده بودم چون با نام خودم به این کتاب مجوز نمی دادند. در ضمن کتاب های قبلی را هم خمیر کرده بودند. در نتیجه این کتاب با اسم «لطیف تلخستانی» درآمد که «لطیف» اسم یکی از شخصیت های داستان «یک هلو، هزار هلو» صمد بهرنگی است و «تلخستان» یکی از روستاهای اطراف کرمانشاه است. چاپ اول «آبشوران» با این نام درآمد و از طرف شورای کتاب کودک جایزه برد. من در زندان، این خبر را در روزنامه کیهان خواندم که نوشته بود؛ «داستان های آبشوران، از لطیف تلخستانی، داستان های لطیف و تلخی است.» من بعد از 5 سال زندان با انقلاب در سال 1357 آزاد شدم.

اشاره به دستگیری تئاترهای آن زمان کردید، مگر شما هم فعالیت های تئاتری داشتید؟

گروه تئاتر ایران نمایش «چهره های سیمون ماشار» اثر برشت و «در اعماق» ماکسیم گورکی را کار می کردند و من بیشتر با «ناصر رحمانی نژاد» رابطه داشتم. یکسری کتاب راجع به مسائل مارکسیستی از خارج می آمد و «ناصر رحمانی نژاد» آنها را به من می داد تا تکثیر کنم و به کرمانشاه ببرم. آثار مارکس، انگلس، لنین و... را شامل می شد. کتاب های جیبی با خط بسیار ریز که با ذره بین باید خوانده می شد. من آنها را در کرمانشاه تکثیر می کردم و از طریق پسردایی ام که آن زمان نوجوان بود، این کتاب ها را به دست افراد می رساندیم یا داخل خانه ها می انداختیم. به همین دلیل کسی نمی دانست که این کتاب ها از کجا آمده است که بعدها همان فردی که گروه «ناصر رحمانی نژاد» را لو داد، اسمی هم از من برد و من دستگیر شدم. من با «ناصر» به دادگاه رفتم. او ردیف اول بود و به 12 سال زندان محکوم شد و من به عنوان متهم ردیف دوم به 11 سال زندان محکوم شدم. البته الان هم با ناصر که در امریکا سکونت دارد، دوست و در ارتباط هستم. این را هم ناگفته نگذارم که تازه 3 ماه بود که ازدواج کرده بودم که من را دستگیر کردند. این را هم در «سال های ابری» آورده ام که همسرم در مقابل ساواکی ها به من گفت؛ «محکم باش، مرد باش، همیشه منتظرت می مانم.» اینها خیلی در من تاثیر داشت.

خیلی دوست دارم بدانم که از منظر شما، ادبیات چگونه ساختار و معنایی دارد؟

من ادبیات را جدا از جامعه و مردم نمی دانم و حتی جدا از ایدئولوژی نمی دانم منتها نه ایدئولوژی حاکم بر جامعه. ادبیات به طور کلی مستقل است و باید در خدمت مردم و جامعه خودش باشد. هنر برای هنر را قبول ندارم و یک چیز بی خاصیتی می دانم. اما از آنجا که معتقد به آزادی بیان و اندیشه هستم، با سانسور کاملاً مخالفم. من حتی با سانسور شدن آثار هنر برای هنر هم مخالفم. اما ادبیات در خدمت حکومت ها نباید باشد، چون تجربه به ما نشان داده است که هر گاه این اتفاق می افتد، هنر و ادبیات از مسیر خودش خارج می شود و سقوط می کند. حتی مورد استقبال مردم هم قرار نمی گیرد. اما خواهی نخواهی هر فردی یک ایدئولوژی خاص خودش را دارد که در آثار هنری اش هم این ایدئولوژی ها تاثیر می گذارد و هنرمند نمی تواند از این امر فرار کند. ناگزیر است. شما اگر آثار «مارکز» و دیگر هنرمندانی را که نوبل برده اند نگاه کنید متوجه می شوید که اغلب متاثر از دوران کودکی و آن تفکر خاصی هستند که در طول زندگی روی آنها تاثیر گذاشته است اما اینکه در یک فضای ایزوله و به دور از تحولات اجتماعی زندگی می کنند را به هیچ وجه قبول ندارم. به هرحال می توان تاثیر ایدئولوژی های خاص را در آثار هنرمندان مختلف دید. اما هنرمند نباید خودش را به حکومت ها بفروشد. در طول تاریخ نشان داده شده که حکومت ها موقتی هستند و از بین می روند. به این ترتیب کار نویسنده یی که ایدئولوژی یک حکومت را تبلیغ می کند هم همراه حکومت از بین می رود.

در داستان های اولیه شما، شناخت نویسنده از فرهنگ عامه از یک سو و از طرف دیگر نگاه ایدئولوگ نویسنده دیده می شود چرا این سطح از ادبیات و این لایه از جامعه را برای روایت انتخاب کردید؟

آشنایی با فرهنگ مردم به غنای داستان من کمک می کند و به آن خون و پوست می دهد. اگر من در گیلانغرب معلم نبودم، این ضرب المثل ها را نمی شناختم. معتقدم که یک نویسنده جوان باید به آداب و رسوم و فرهنگ جامعه یی که در آن زندگی می کند مسلط باشد و به خاطر دلنشین کردن آثارش از این شناخت استفاده کند. از طرف دیگر خواندن افسانه ها و آداب و رسوم مردمی دید وسیعی به نویسنده می دهد. «مارکز» هم می گوید؛ من از دو نفر تاثیر گرفته ام. یکی مادربزرگم که افسانه ها و آداب و رسوم خودمان را به من می گفت و دیگری پدربزرگم که از جنگ های قدیم برای من تعریف می کرد. تاثیر فرهنگ و ادبیات عامه را در آثار بسیاری از نویسندگان بزرگ جهان می بینیم. در آثار شکسپیر، پوشکین، تولستوی، داستایوفسکی، صادق هدایت، جمالزاده و... از همین جا بود که من به فکر جمع آوری این افسانه ها افتادم. ابتدا افسانه ها و متل های کردی را جمع آوری کردم. بعد هم به گردآوری افسانه های پراکنده مناطق مختلف پرداختم.

سیستم کار شما در گردآوری این افسانه ها چگونه بوده است؟

من هیچ تیمی نداشتم و فقط با «رضا خندان مهابادی» کار کردم که از دوره یی که یکسری کتاب کودک و نوجوان منتشر می کردم، وی را می شناختم. آن کتاب ها را تا 11 شماره درآوردم تا اینکه جلوی آنها را گرفتند. «رضا خندان مهابادی» از جمله نوجوانانی بود که در آن زمان برای من مطلب می فرستاد. این کار را از سال 1357 که از زندان درآمدم، شروع کردم. برای این کار علاوه بر سفر به مناطق مختلف ایران که می شود گفت روستاهای کل مناطق ایران، روستاهای سبزوار و خراسان و جنوب را گشتم، از منابع مکتوب موجود هم استفاده کردم. خیلی ها پیش از من در این زمینه زحمت کشیده بودند. به عنوان مثال «انجوی شیرازی» در این زمینه کارهای زیادی کرده است که قسمتی از آن به صورت افسانه های فارسی منتشر شد، اما برنامه یی برای این کار داشت که معلوم نشد چه شد. اما 5 ،4 جلد کتاب خوب درباره افسانه های ایرانی دارد که تحت عنوان «قصه های ایرانی» چاپ شده است. منتها ما به ویراستاری و تفسیر کارهای قبل پرداختیم. اما در حدود 10 ، 12 جلد از افسانه های چاپ نشده داریم که افراد برای ما فرستاده اند، یکی از آنها «محمدرضا آل ابراهیم» است که از استهبان شیراز برای ما کارهایی فرستاده که حدود 2000 صفحه است و ما بسیاری از افسانه های آن را در این کتاب آورده ایم و مابقی را معرفی کرده ایم. الان جلد نوزدهم این کتاب در حال مجوز گرفتن است و مشغول انجام کارهای جلد بیستم هستیم. این رشته آنقدر زوایای ناشناخته دارد که کار ما در این حد، به عنوان مقدمه یی بر آن است. به جرات بگویم این کاری که ما کرده ایم 10 درصد کل افسانه های ایران نیست. روستاهایی بوده که من با پای پیاده رفته ام و افسانه های آن را جمع آوری کرده ام. به عنوان مثال افسانه های کردی برای اولین بار در فرهنگ افسانه های ایران می آید و پیش از آن در ایران جمع آوری نشده بود. اما مناطق بسیاری است که هنوز دست نخورده است. وقتی که ما روستاهایی داریم که هنوز شناسنامه ندارند و با همان ابزار اولیه زندگی می کنند، پس هنوز فرهنگ، فولکلور و افسانه اینها دست نخورده است.

نقل از اعتماد

به یاد خولیو کورتاسار

به یاد خولیو کورتاسار

آلبرتو مانگوئل ، ترجمه؛ مژده دقیقی

هر کس داستان های کورتاسار را نخواند محکوم به فناست. نخواندن داستان های او بیماری نامرئی سختی است که ممکن است، دیر یا زود، عواقب وحشتناکی داشته باشد. کم و بیش مثل آدمی که هرگز طعم هلو را نچشیده. روز به روز غمگین تر می شود، رنگ و رویش به طور محسوسی می پرد، و احتمالاً رفته رفته همه موهایش می ریزد.

پابلو نرودا


سال 1963 بود. پانزده سالمان بود و کلاس سوم کالج ناسیونال بوئنوس آیرس بودیم، عمارت عظیمی شبیه به آرامگاه که متجاوز از یک قرن سیاستمداران و روشنفکران را برای مصرف کشور پرورش داده بود. در این عمارت، تاریخ آرژانتین و زبان اسپانیایی می خواندیم، لاتین و شیمی، جغرافیای آسیا با فهرست بالابلندی از رودخانه ها و دریاچه ها و کوه ها، و درسی به نام بهداشت که عبارت بود از بخش هایی از علم تشریح و آموزش جنسی ابتدایی. برایمان عصر اکتشاف بود؛ سوسیالیسم، ماوراءالطبیعه، هنرهای رشوه دادن و جعل کردن، دوستی، سوررئالیسم، ازرا پاوند، فیلم های ترسناک، و بیتل ها. تحت تاثیر داستانی از بورخس- این داستان به خواننده القا می کرد که واقعیت یک داستان است- به مغازه های دور و بر مدرسه می رفتیم و می پرسیدیم فیولسوس دارند (این کلمه را تازه از خودمان درآورده بودیم) و کلی کیف کردیم وقتی در یک خرازی فروشی قدیمی به ما گفتند که فعلاً تمام کرده اند ولی به زودی برایشان می رسد. با این روحیه شاد و پذیرا بود که یک روز بعدازظهر کورتاسار را کشف کردیم.

یکی از ما در کتابفروشی آن طرف خیابان مدرسه کتاب کوچکی پیدا کرده بود با عنوان بًستیاریïو (Bestiario). چهارگوش بود، به اندازه جیب پیراهن، و روی جلدش عکس سیاه و سفید سولاریزه زن یا گربه یی چاپ شده بود. به نوبت داستان های این کتاب را می خواندیم؛ خانه یی که دو آدم پیر

- خواهر و برادر- ساکن آن هستند، رفته رفته به تصرف مهاجمان ناشناس درمی آید؛ دو جوان در اتوبوسی توطئه مسافران را که دسته های گل به دست دارند کشف می کنند؛ ببر زنده یی در خانه یی به ظاهر معمولی در بوئنوس آیرس ول می چرخد. نمی دانستیم این داستان ها چه معنایی دارند، چرا نوشته شده اند، نویسنده احتمالاً چه معنای تمثیل وار یا هجوآمیزی را در نظر داشته، و برایمان اهمیتی هم نداشت؛ طنز این داستان ها با روحیه ما خیلی سازگار بود؛ طنزی بی معنی، گستاخانه، در حسرت چیزی که هنوز اتفاق نیفتاده بود.

داشتم با آسانسور می رفتم بالا و همان اول کار، بین طبقات اول و دوم، احساس کردم دارم خرگوش کوچکی بالا می آورم. اگر تا به حال این را برایت تعریف نکرده ام، به خاطر این نبوده که صداقت نداشته ام، نه گمان نمی کنم. دلیلش بیشتر این بوده که اصولاً آدم به کسی نمی گوید که گاهی خرگوش کوچکی بالا می آورد.

مرید کورتاسار شدیم. داستان های مجموعه های آخر بازی (End of Game)، سلاح های سری (The Secret Weapons)، و همه چیز آتش را مشتعل می کند (All Fires the Fire) را می خواندیم. وقتی از مخاطرات گرداندن موجودی هولناک در شهر صحبت می کرد، منظورش را خیلی خوب می فهمیدیم، یا از رفتن به تماشای تئاتر و ناگاه خود را روی صحنه یافتن، و منتقل شدن از روی تخت جراحی معمولی به قربانگاه یک کاهن باستانی آزتک. این کابوس ها برایمان معنی داشت؛ آن موقع نمی دانستیم که در عین حال چیزی چون روح زمان را توصیف می کنند.

کورتاسار در 1914 در بروکسل به دنیا آمد؛ پدر و مادرش آرژانتینی بودند. در بوئنوس آیرس بزرگ شد و تحصیل کرد. در بیست وسه سالگی که در شهرستان ها معلم بود، نوشتن نخستین داستان های کوتاهش را آغاز کرد. «خانه تسخیر شده» را که از شاهکارهای ادبیات وهم انگیز است، خورخه لوئیس بورخس ستود و در 1948 در مجله محلی کوچکی چاپ کرد. کورتاسار در 1951، در دوران حکومت دیکتاتوری پرون- البته نه به دلایل سیاسی- به پاریس مهاجرت کرد و تا پایان عمر در این شهر زیست، ولی در داستان هایش بوئنوس آیرسی را زنده نگه می داشت که دیگر وجود نداشت (امتیازی که خاص تبعیدی هاست).

این از شرح حال.

وقتی با او آشنا شدم، دیگر نویسنده مشهوری بود، نویسنده شوخ و شنگی که از منطق لوئیس کرول و طنزی سوررئالیستی بهره داشت. ولی در ضمن، به قول فرانسوی ها، unژcrivian engagژ غنویسنده متعهدف بود، هوادار پرشور آرمان انقلابی. این دو ویژگی در برخی نویسنده ها (خوان رولفوی مکزیکی، رودولفو والش آرژانتینی) قابل تفکیک نبود. در مورد کورتاسار چنین نبود.در 1968، درست بعد از جنبش ماه مه که در جریان آن دانشجویان فرانسوی خیابان ها را به تصرف خود درآورده بودند، وارد پاریس شدم و با معرفی نامه

آلخاندرا پیسارنیک شاعر به دیدارش رفتم. مردی که ملاقات کردم غولی بود (قدش نزدیک به دو متر بود) با چهره کودکانه، و بسیار مهربان و خوشرو، که طنزی تلخ داشت. کورتاسار پیشنهاد کرد مرا در شهر بگرداند. معبر سرپوشیده یی را نشانم داد که در آنجا کالسکه یی پی یر کوری را زیر گرفته بود و ماری کوری تکه های پخش وپلای مغز پرارزش او را از آنجا جمع کرده بود؛ مرا به میدان دوفین برد که محوطه سه گوشی بود بالای منطقه سیته؛ مجسمه نیم تنه آپولینر ساخته پیکاسو را رو به روی کافه بناپارت نشانم داد؛ و پیشنهاد کرد عکسش را جلو شعار دیواری محبوب ماه مه 68 او بیندازم؛ «? Lص imagination au pouvoir»،

«تخیل قدرت».

کورتاسار پنج سال پیش از دیدار ما، در 1963، رمان لی لی بازی را منتشر کرده بود، رمانی که، به عقیده ماریو بارگاس یوسا، نویسندگان امریکای لاتین از آن آموختند «که ادبیات شیوه یی خلاق برای لذت بردن از زندگی است، که جست وجوی رازهای جهان و زبان در عین لذت بردن ممکن است، و همزمان با بازی کردن می توانیم در عرصه های رازآمیز زندگی که از ذهن منطقی ما، از فهم منطقی ما، پنهان است کند و کاو کنیم، در آن مغاک های تجربه که کسی قادر نیست بدون مخاطرات جدی از قبیل دیوانگی یا مرگ به درون آنها سرک بکشد.» همان طور که اغلب خوانندگان (حتی آنها که هرگز این رمان را نخوانده اند) می دانند، لی لی بازی به صراحت به ما اجازه می دهد که هنگام خواندن این داستان ترتیب فصل ها را خودمان انتخاب کنیم؛ کورتاسار خود ترتیبی را پیشنهاد می کند (که با توالی فصل های کتاب تفاوت دارد)، گویی می خواهد به طور ضمنی به ما بفهماند که اگر سلسله مراتبی که نویسنده بر فصل ها تحمیل کرده یک بار نادیده گرفته شود، هر ترکیب دیگری ممکن است. یکی از نمونه های اولیه بازی کورتاسار کتاب موزه رمان بی انجام (Musuem of the Eternal Novel) اثر استاد بورخس، ماسدونیو فرناندس، بود که چند مقدمه و فصل اول را بدون پایان بندی به خواننده ارائه می کند. فرناندس گفته است؛«خواننده های من خواننده آغازها هستند- منظورم خواننده های ایده آل است.» نمونه دیگر شاید داستان «بررسی کار هربرت کوئین» (An Examination of the Work of Herbert Quain) از بورخس باشد که لازم نیست خواننده برای خواندن آن فصل ها را به طور تصادفی انتخاب کند، بلکه از او دعوت می شود چند رمان را دنبال کند که هر یک بر اساس امکان متفاوتی نوشته می شود، امکانی که از طرح داستانی واحدی سرچشمه می گیرد. در هر یک از این موارد، آنچه مهم است توهم خواننده درباره آزادی ذهن است (که لارنس استرن، استاد همه این نویسندگان، در تریسترام شندی مطرح کرده بود). بازی های کامپیوتری ابرمتن (hypertext) همچنان این وهم را ادامه می دهند و به آن دامن می زنند.

اما کورتاسار در همان حال که به دنبال این بازی های ادبی بود، تلاش می کرد نسبت به مبارزات سیاسی در امریکای لاتین واکنش نشان بدهد. انقلاب کوبا به نظر اکثر هنرمندان و روشنفکران یک نوید بود، و کورتاسار- با وجود هشدارهای کوبایی های تبعیدی- از کاسترو حمایت می کرد. برای او، که به خواست خود از جایی که وطن می خواند دور شده بود، واکنش هنری ظاهراً کافی نبود؛ واکنش سیاسی لازم بود، یک جور موضعگیری، به نشانه حمایت. به جای نوشتن داستان های وهم انگیزی که به خاطر آنها مشهور شده بود، به فرم نوشتاری واقع گراتر و حتی مستندی روی آورد- و شکست خورد. این داستان های اتهام آمیز و رمان کتابچه راهنمایی برای مانوئل ( AManual for Manuel) با وجود این اهداف والا (یا به خاطر آنها) ناموفق بودند. کورتاسار خود از خطرات ادبیاتی که بر اساس احساس وظیفه نوشته شده باشد به خوبی آگاه بود. در 1962 در یک سخنرانی در هاوانا گفت که به آینده ادبیات کوبا عمیقاً ایمان دارد.

ولی این ادبیات از روی اجبار و به پیروی از شعارهای روز نوشته نخواهد شد. مضامین آن فقط زمانی متولد می شود که موقعش برسد، زمانی که نویسنده احساس ضرورت کند که آنها را در قالب داستان یا رمان، شعر یا نمایشنامه، بریزد. این مضامین آنگاه پیامی عمیق و به راستی پرطنین خواهند داشت زیرا به دلایل آموزشی یا تبلیغاتی انتخاب نشده اند؛ به این دلیل انتخاب شده اند که نویسنده با هجوم نیرویی مقاومت ناپذیر مواجه شده، و با استفاده از همه هنر و مهارت خود، بی آنکه چیزی را فدای کسی کند، این نیرو را به خواننده منتقل می کند، به نحوی که همه چیزهای اساسی منتقل شود؛ از خون به خون، دست به دست، انسان به انسان.

کورتاسار در اواخر دهه 1970 همچنان به اعتقادات سیاسی قدیمی اش وفادار بود ولی از خواب و خیال بیرون آمده و فهمیده بود که امکان برگرداندن آنها به واژگان ادبی وجود ندارد. در این دوره، ناگهان، «بی آنکه چیزی را فدای کسی کند»، در آخرین کتابش، ساعت های نامعقول(Unreasonable Hours)، به نوشتار وهم انگیز خود برگشت. برخی از داستان های این مجموعه- «تارا»، «مدرسه در شب» و بیش از همه شاهکار «کابوس»- نه تنها نمونه های درخشانی از داستان های وهم انگیز کورتاسار از کار درآمدند، بلکه در شمار قوی ترین داستان های سیاسی زبان اسپانیایی در آن سال ها قرار گرفتند؛ ویژگی بارز این دوران ادبیات نفرت بود که دیکتاتوری های نظامی در سراسر امریکای لاتین به آن دامن زده بودند. در «تارا»، گروهی چریک از دست نظامیان در دهکده یی فقیر و دورافتاده پناه گرفته اند، و رهبرشان در کلمه بازی های مورد علاقه خود به کشف و شهودی می رسد که به او امکان خواهد داد، پیش از مرگ، اهریمنی را که با آن در جنگ بوده درک کند. «مدرسه در شب» ادامه سنت دیرین سقوط عبرت انگیز یک قهرمان به جهان زیرین است؛ یکی از چیزهای هولناکی که قرار است این قهرمان در آنجا ببیند اعصار هولناک آینده است. «کابوس»، که احتمالاً آخرین داستان کورتاسار است، از وجوه بسیار همتای «خانه تسخیرشده» است، با این تفاوت که حضور متجاوز در این داستان در ذهن زنی است در اغما، در حالی که بیگانه ها- یعنی خانواده اش- تنها می توانند از حاشیه صحنه شاهد این تجاوز باشند. لحظه ادراک با لحظه نابودی نهایی تداخل پیدا می کند، و وهم زن بیهوش با تجاوز دنیای واقعی همزمان می شود. هر کس با گزارش «ناپدیدشدگان» آرژانتین که با عنوان دیگر هرگز (Nunca M‡s) منتشر شده آشنا باشد، تداخل این دو پایان بندی فجیع را کاملاً درک خواهد کرد.

کورتاسار به خاطر چه چیزهایی در یادها خواهد ماند؟ به خود جرأت می دهم و می گویم که او، مانند یکی از شخصیت هایش، استحاله می یابد. واقعیت متعارفی که مانند پوست دوم به او چسبیده- مبارزات سیاسی، مسائل دشوار عاطفی، مشکلات ادبیات با گرایشش به چیزهای نو و شایعات- رفته رفته رنگ می بازد و آنچه می ماند داستانسرای شاخص داستان های غریب است، داستان هایی که بین ناگفتنی و آنچه باید گفته شود تعادلی ظریف برقرار می کنند، بین هراس های روزمره یی که گویی برای پذیرفتن آنها آماده ایم، و وقایع جادویی که هر شب در اعماق هزارتوی ذهن به ما ارزانی می شوند.

 

نقل از اعتماد

حر فهای عباس معروفی

                                                                                                                                                                                              

 

 

 

 

 

 



پل راه آهن ... پل راه آهن

اینجا پل راه آهن آواز غمناک نیست1... اینجا پل راه آهن آوازی نمی خواند. همه چیز آنچنان مدرنیزه شده که صدایی از ریل های قطار برنمی خیزد و انگار آوازهای غمناک راه آهن هم در تاریخ گم شده است.

و قطار می ایستد، اینجا برلین است، می گویند بزرگ ترین ایستگاه قطار در اروپاست. شلوغ، پرهیاهو، بزرگ ...، انگار می کنی که پرت شدی وسط تاریخ...، مجسمه های بالای دروازه برلین خطی می شود در امتداد آبی آسمان، سرم را که می چرخانم بالا ... آبی، سفید، آبی، سفید و همین.

از «دامیل»2 خبری نیست، بال هایش بر فراز آسمان برلین نمی چرخد، انگار خیلی اوج گرفته، حتی نقطه یی هم نیست که به اشتباه بگیرمش... امتداد آبی آسمان از گوشه یی در کادر به دیوار بلندی می رسد به نام زمین.

چشم که می دوانم ...، نه این هم شبیه «کاسیل» نیست، اگر زره اش را داشته باشد می شناسمش ... اما شاید زره اش را فروخته که کمی عشق بخرد و بعد پاهایش را محکم تر روی این دیوار بکوبد و بگوید من انسانم.

از لابه لای همهمه ها که می گذری ، «کانت» خیابان همان فیلسوف مشهور قطع می کند بخشی از کادر را ... در این خط، چهاردیواری کوچکی است که مردی قصه خلق می کند و لای صفحات کاغذ می پیچد و می فروشد.

اینجا خانه هنر و ادبیات هدایت است. از در که تو می روی انگار صدای آیدین و نوشا می آید ... اورهان هم همان طور اخمو گوشه یی نشسته و کتاب ها را ورق می زند ... هنوز هم به این کاغذها اعتقادی ندارد. حالا عباس معروفی با همه شخصیت های قصه هاش اینجا زیر آسمان برلین روزگار می گذراند.

بر دیوارهای کتابفروشی نقش هایی از فروغ توی چشم می زند ... صبور، سنگین، سرگردان ... ترکیب غریبی است آسمان بی فرشته برلین، شخصیت های بی سرانجام رها در کتابفروشی هدایت و چشم های منتظر عباس معروفی در بعدازظهر یکی از همین روزها...

---

از خانه هنر و ادبیات هدایت بگویید.

خانه هنر و ادبیات هدایت در واقع یک کتابفروشی، چاپخانه و دفتر انتشاراتی است که از سال 2003 تاسیس شده است. اینجا روزی 10 ، 12 ساعت از وقت مرا می گیرد، تا به حال چند دوره کلاس های آموزشی از جمله نقاشی، تار و کلاس داستان نویسی که بر عهده خودم بوده، برگزار کردم، اما چون هیچ کمک هزینه یی برای سرپا نگه داشتن این مکان ندارم، تا امروز سعی کرده ام از جای دیگری درآمدی حاصل کنم و برای این خانه هنر هزینه کنم. خیلی ها به من می گویند که تو دیوانه یی و بعضی وقت ها خودم هم فکر می کنم که دیوانه ام.

کلاس های داستان نویسی چگونه گذشت؟ هنوز هم ادامه دارد؟

در حال حاضر خودم آمادگی برگزاری کلاس داستان نویسی در این مکان را ندارم ولی مدتی است که این کار را در رادیو «زمانه» انجام می دهم و هفته یی دو بار برنامه دارم. تکنیک های داستان نویسی را با ذکر نمونه های ادبی جهان به بچه های وطنم آموزش می دهم و می دانم که یک روزی به نسل های بعدی هم می رسد. برای اینکه حاصل 30 سال تجربه، خواندن و کار من است، به علاوه اینکه همیشه سعی کرده ام عاشقانه و صادقانه بنویسم. نمی خواهم تعاریفی که در رمان هایم به کار می برم تکراری باشد. می خواهم صادقانه آن چیزی را که بلدم بگویم و در ضمن تعریف های تازه یی به جا بگذارم. من معتقدم که داستان کوتاه چیزی است که نتوان آن را سرمیز شام تعریف کرد. داستان کوتاه را باید خواند، حالا چطور بنویسیم که نشود تعریفش کرد؟ ... حکایت و قصه که نیست، داستان است. داستان می نویسیم که یکی بخواند، چون فکر می کنیم برای آدم های باسواد می نویسیم.

با برلین و آدم هایش چگونه سر می کنید؟

من معتقدم در شهر برلین با راه اندازی این کتابفروشی در واقع حرام شدم یعنی جامعه توجهی به من نکرد در صورتی که بسیاری می توانستند از حضور من در اینجا در حد یک مشورت استفاده کنند حتی برای خرید کتاب. من به دنبال قهرمان شدن نبودم وگرنه در ایران می ماندم ولی فکر کردم بروم یک جایی که کارم را ادامه بدهم. در این شهر، 10 هزار ایرانی که بسیار هم ثروتمند هستند، زندگی می کنند، اما متاسفانه تعداد زیادی از این افراد حاضرند پول هایشان را در قمارخانه ها ببازند ولی برای خرید کتاب هزینه یی نپردازند. اینها به فرهنگ و ادبیات کاملاً بی توجه اند، به همین خاطر سرآخر به این نتیجه رسیدم که اینجا حرام شدم. فقط غدلیلف اینکه کتابفروشی را جمع نمی کنم این است که فکر می کنم دیگر چاره یی ندارم.

رمان «فریدون سه پسر داشت» را که با مشکلات چاپ و نشر در ایران مواجه شد، بسیاری از مخاطبان ایرانی از روی وبلاگ شما تهیه کردند و خواندند، این رمان به مرحله چاپ هم رسید؟

این کتاب تا به حال سه بار توسط نشر «نیما» و «گردون» در آلمان و نشر «دنا» در هلند چاپ شده است. به اعتقاد من چاپ کتاب در خارج از ایران به نوعی ریشه در آب گذاشتن است، چون اینجا خاک ما نیست اما می توان ریشه را در آب زنده نگه داشت تا بالاخره یک روزی به خاکش بازگردد. من غیر از چاپ این رمان در خارج از کشور، تصمیم گرفتم آن را روی وبلاگم بگذارم تا خوانندگان آن را رایگان بخوانند و با وجود اینکه این وسط تنها چیزی که از بین رفت حق التالیف من بود ولی فکر می کنم از همه کتاب هایم پرفروش تر و پرخواننده تر بوده و طبق کنتوری که در وبلاگ وجود دارد ماهیانه 9 تا 10 هزار نفر این کتاب را می خوانند. این نشان می دهد که ما بردیم.

در مصاحبه یی که اردبیهشت سال 84 با یکی از روزنامه ها داشتید از رمان جدید «تماماً مخصوص» گفته بودید و اینکه برای بیستمین بار است که بازنویسی می شود، سرنوشت این رمان چه شد؟

رمان «تماماً مخصوص» بیست و دومین بازنویسی را هم پشت سر گذاشت، حدود 306 صفحه این رمان آماده چاپ است ولی چون معمولاً فصل آخر رمان را نمی نویسم و می گذارم آخر که برای خودم هم هیجان داشته باشد، یعنی می خواهم ببینم که شخصیت های رمان خودشان کجا می روند و به چه سرنوشتی دچار می شوند- همان طور که در «سمفونی مردگان» من نمی خواستم اورهان بمیرد، خودش رفت و در شورآبی غرق شد... من هم برایش گریه کردم... این رمان هم همین حالت را دارد، حدود 30 ، 40 صفحه اش باقی مانده و متاسفانه به خاطر شرایط و فشارهای زندگی، 9 ماه است که دست به این رمان نزدم. چند بار سراغش رفتم تا دوباره رویش کار کنم ولی احساس می کنم از فضای این رمان خارج شدم و یک جورهایی فکر می کنم که این رمان هم حرام شد.

داستان در «سمفونی مردگان» در یک جمع خانوادگی پیش رفت، در «فریدون سه پسر داشت» بحث اجتماعی تر شد و یک نوع فروپاشی ملی رخ داد، «تماماً مخصوص» در قالب چه جریانی حرکت می کند؟

این رمان راجع به تنهایی و عشق است، شخصیت اصلی این رمان یک روزنامه نگار فارغ التحصیل فیزیک به نام عباس است. به طور کلی رمان راجع به دو سفر است. یک سفر که روزنامه نگار ایرانی را به طرف پاکستان و در نهایت آلمان می کشاند و سفر بعدی، سفری است که به قطب شمال می رود که خود من هم این سفر را تجربه کردم، سفری که در آن با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من در تنهایی لحظه هایی را گذراندم که تصورش را نمی کردم، بعد تمام آن تجربه ها را در این رمان به کار بردم.

چه تجربه هایی؟

مثلاً شب های کریسمس، بدترین شب برای مهاجران خارجی در آلمان و سایر کشورهای غربی است؛ چون تمام رستوران ها و کافه ها بسته است و فقط خانواده های مسیحی و آلمانی دور هم جمع اند، در خانه هایشان را می بندند و تنها چراغ های رنگی از پشت شیشه خانه هایشان پیداست و فکر کنید حالا یک ایرانی چه حال و هوایی دارد. این شب ها، شب هایی است که بسیاری از مهاجران خودکشی می کنند، خیلی ها سکته می کنند، دق می کنند... من این لحظه ها را در این داستان خلق کردم. یک اتفاق دیگر در این رمان، جست وجو برای عشق است. شخصیت عباس به دنبال عشق است و مدام فکر می کند که سرانجام این عشق را کجا پیدا می کند. به اعتقاد خودم کار زیبایی است، فکر نمی کنم روی هیچ رمانی اینقدر کار کرده باشم، از نظر ساختار، ایجاز و کشش داستان، حائز اهمیت است، ولی خب متاسفانه به نقطه یی رسید که متوقف شد.

و بعد از این توقف 9 ماهه...؟

الان چند وقت است که روی یک رمان جدید کار می کنم به نام «فاحشه خانه کلاسیک» که امیدوارم بتوانم تمامش کنم. این رمان راجع به یک خانواده ایرانی است که در شهر کلن زندگی می کنند. مرد خانواده قبلاً در ایران در برج مراقبت فرودگاه کار می کرده و حالا در آلمان مجبور شده که کفش بدوزد و واقعاً هم کفش های زیبایی می دوزد... می توانم نمونه اش را نشانتان بدهم،

در واقع شخصیت های رمان شما وجود حقیقی دارند.

بله، همه زنده هستند، وجود دارند. ولی من روی این شخصیت ها کار می کنم. بعضی وقت ها در گوشه های زندگی جابه جایشان می کنم ولی همه وجود دارند.

همیشه گفته اید که بالاخره یک روز شاهکارم را می نویسم،«تماماً مخصوص» یا «فاحشه خانه کلاسیک» چقدر به شاهکار مورد نظر نزدیک است؟

فکر می کردم «تماماً مخصوص» همان رمانی است که همیشه می خواستم بنویسم، ولی خب هنوز پایان نیافته و تنها کپی این رمان را دست یک نفر دادم که اگر روزی اتفاقی برایم افتاد، چاپش کند، ولی... نمی دانم... شاید این رمان جدید به خواسته ام نزدیک تر باشد... می دانید هیجان این رمان دارد مرا می کشد،

می شود این هیجان را توصیف کرد؟

در واقع این هیجان به خاطر ساختار رمان است نه اتفاقات آن. چون معتقدم، قصه ها مدام تکرار می شوند، این زاویه دید نویسنده است که به داستان کشش و هیجان می بخشد. فکر می کنم که وقتی می گویند در تعاریف داستان نویسی 8 نوع زاویه دید وجود دارد، پس می تواند هشتاد و هشتمین زاویه دید هم وجود داشته باشد. برای همین همیشه سعی کردم که زاویه دید جدیدی در هر رمان باز کنم.

پس عباس معروفی زیر آسمان برلین هم به زاویه های جدید می رسد؟

درست است ولی ماها یک جورهایی قربانی هستیم، در واقع به نوعی لت و پار می شویم. صبح که از خواب بیدار می شوم، وقتم تباه می شود به صحافی، برش، فروختن کتاب، زمین شستن، شیشه شستن و کارهایی که زمانی در دفتر نشریه گردون می نشستم و برایم انجام می دادند. به جای این کارها می توانم 200 تا آدم مستعد را 3 ، 4 سال تحت آموزش بگیرم و 30 تا رمان نویس درست از توی اینها دربیاورم. در واقع خط طلایی عمر من هر روز تلف می شود. ما این همه نویسنده در ایران داریم که شاهکارهایشان را ننوشته اند، یک صادق هدایت با شاهکار «بوف کور» داشتیم یا یک گلشیری با شاهکار «شازده احتجاب»، بقیه چی؟ جامعه آنقدر لطمه خورده که به جای اینکه به یک نتیجه مفید برسد و زبده سازی و درجه یک سازی کند تبدیل شده به جامعه یی که متوسط سازی می کند. یعنی 80 هزار تا شاعر داریم، 4 ، 5 هزار تا نویسنده که بسیاری از اصول مهم داستان نویسی را نمی دانند ... یک نفر باید به اینها بگوید. من وقتی بسیاری از داستان ها را می خوانم دلم می سوزد، چون فکر می کنم که اگر کسی به این داستان نویس آموزش داده بود الان این، داستان بسیار جذاب تر بود یا حتی شاهکار نویسنده می شد.

یعنی ادبیات فعلی، قابلیت شاهکار آفرینی دارد؟

بله، همیشه فکر می کردم ادبیات ایران از 20 سال گذشته تا 20 سال آینده محور ادبیات جهان خواهد بود و به اعتقاد من زمینه اش را هم دارد ولی حیف... مثل اینکه بمبی در آن منفجر شده باشد، از هم پاشیده شده است. همه تکه تکه شده از هم گسسته شدند و به نقطه یی پرتاب شدند.

عباس معروفی شاعر هم گزینه یی برای چاپ دارد؟

اشعار من قرار است به شکل مجموعه یی سه قسمتی چاپ شود. یکی شعرهای کوتاه است که بعضی مضمون عاشقانه و برخی رنگ و بوی سیاسی دارند. دیگری شعرهای داخل وبلاگ است که با عنوان «نامه های عاشقانه» چاپ می شود. این نامه ها دیالوگ های بین یک زن و مرد است که دیالوگ های زن با حروف نازک و مرد با حروف تیره مشخص شده است. این عاشقانه ها شاید شعر نباشد ولی من به همه آنها ایمان دارم و فکر می کنم از همه کارهایم بیشتر دوستشان دارم. این عاشقانه ها یک ویژگی داشت که در قالب دیالوگ بیان می شد و باز هم یک تجربه جدید بود. برای من صداقت در دیالوگ مهم بود... یک تکه هایی در این عاشقانه هاست که ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم و عین خوابم را نوشتم... در واقع همه ناخودآگاه من بوده است و قسمت سوم اشعار که «منظومه عین القضاه» است.

با وسوسه روزنامه نگاری چه می کنید؟ بعد از تجربه «گردون» هنوز هم رویای مطبوعات در سر دارید؟

نشریه گردون یک دوره بود که فضای خودش، آدم های خودش و حتی ضرورت خودش را داشت. دوره یی که سیمین دانشور، بهبهانی، شاملو، دولت آبادی و... که عاشق ادبیات بودند، می خواستند تجربه کنند. حاصل آن دوره است و اتفاقی بود که رخ داد و الان فکر می کنم که هرگز نمی توانم چنین فضایی را ایجاد کنم. حتی الان نوع کار مطبوعاتی هم عوض شده، با آمدن دیجیتالیسم همه چیز تغییر کرده است. من در چاپخانه ام یک دستگاه چاپ دیجیتال دارم و در همین فضای کوچک می توانم ده ها هزار نسخه کتاب چاپ کنم و دیگر از مرکب و حروف سربی خبری نیست. دیگر آمادگی کار مطبوعاتی را ندارم، چون خیلی خسته شده ام، «گردون» فقط به عنوان یک خاطره و یک دوره ادبی باقی ماند. زمان هایی است که باید بیرون رینگ بنشینی، من می توانم کنار یک روزنامه نگار جوان بایستم و مشورت بدهم و تجربه هایم را منتقل کنم. من به عنوان لوکوموتیوران «گردون» بسیاری از چیزها را از تمام کسانی که در گردون کار کردند، یاد گرفتم و این برایم یک خاطره شیرین است. گردون تیراژ خودش را داشت، هنوز هم هر کس نمونه یی از گردون دارد، دور نمی اندازد. چند وقت پیش کسی به من گفت یک دوره کامل گردون پیدا کردم 60 هزار تومان. همیشه فکر می کنم که روزنامه را باد می برد، من گردون را منتشر نکردم تا باد ببرد، هدفم این بود که با آدم های اطرافم کنار بیایم، اهل قلم احساس کنند که این نشریه خانه خودشان است و یک اتفاق جالب این بود که یک کلمه حرف خارجی و فرمایشی در این نشریه چاپ نکردم. «گردون» اگر اشتباهی هم داشت کار خودمان بود، هرگز حرف کسی را نخواندیم، گردون حاصل رنج تمام بچه هایی بود که در آن قلم زدند.

اینجا که نگاه بازتر بود، کمک کرد که خودتان باشید یا این بار خودسانسوری به سراغتان آمد؟

من در ایران هم سعی می کردم خودسانسوری نداشته باشم، همیشه به دنبال پیدا کردن شیوه یی بودم تا حرفم را بزنم. یاد گرفتم که سانسورها را بشکنم و هیچ وقت خودم را سانسور نکردم. در «سال بلوا» و «پیکر فرهاد»، همان طور که فکر کردم، نوشتم ولی یک سری چیزها را خودم هم دوست دارم رعایت کنم. مثلاً ?غبیانف اروتیک را با رعایت یک سری ظرایف دوست دارم ولی سکسی نویسی را نه.

سال ها بود که ادبیات مهاجرت از دسترس مخاطب ایرانی دور بود. امروز اینترنت واسطه یی است تا مخاطب ایرانی با نویسنده مهاجر ارتباط برقرار کند. در واقع این قطع ارتباط چند ساله شکسته شد. یکی از سایت هایی که در حوزه ادبیات مهاجرت فعالیت می کند، سایت «حلقه ملکوت» است. از «ملکوت» بگویید.

ببینید، تعاریف مطبوعات کاملاً عوض شده است و هر کدام از ما دیر یا زود وارد این عرصه می شویم. من چهار سال است که وبلاگ نویسی می کنم. خیلی ها به من ایراد گرفتند که بابا تو نویسنده یی؛ چرا می گذاری یک سری بچه سر به سرت بگذارند؟ دلت را خوش کردی به یک سری کامنت جوانک ها... ولی من سینه ام را سپر کردم و ایستادم و فکر کردم که این تنها پنجره باز بین من و رفیق هام است. همیشه خواستم با مخاطبم ساده و رودررو باشم. معتقدم که اگر نویسنده شروع کند به شیرفهم کردن خواننده، دارد به مخاطبش توهین می کند و ما اجازه نداریم این کار را بکنیم. من در سرمقاله شماره یک گردون این حرف را زدم که خواننده ما باشعور است، باسواد است، وقت ندارد، گرفتار است... پس به ناچار باید به ایجاز برسیم و با احترام اطلاعات مان را تقدیم کنیم... این نگاه من به خواننده ایرانی است. من از هیچ خواننده یی طلبکار نیستم، هر خواننده یی اگر کتاب من را می خواند، لطف می کند، چون به جای اینکه یک فیلم هالیوودی تماشا کند، کتاب می خواند. من هم از چهار سال پیش شروع کردم مطالبم را روی وبلاگ گذاشتم. و اما سایت «ملکوت» هم جایی است که دوستم داریوش شایگان آن را اداره می کند، بسیار محدود است و آدم های معدودی در آن کار می کنند. چند وقت پیش با یدالله رویایی که یکی از شاعران درجه یک معاصر است، صحبت کردم، قبول کرد در این سایت قلم بزند. داریوش آشوری و یک سری جوان های بااستعداد هم هستند که می نویسند. فضا تغییر کرده؛ بسیاری از وبلاگ ها در ایران است که با نام مستعار می نویسند و به اندازه یک نشریه اطلاعات و تصویر می دهند و حضورشان بسیار زیباست.

پس وبلاگ نویسی را تحول جدیدی می دانید؟

بله، در واقع نگاه من به این اتفاق یک انقلاب فرهنگی است. اتفاق این است که انسان شفاهی، شایعه پرداز، حالا مکتوب شده و این زیباست و بزرگ ترین انقلابی است که در کشور رخ داده است. مهم این است که تو با جامعه یی روبه رو هستی که مکتوب است و سند دارد، اگر کسی مطلبی می نویسد، ممکن است شش ماه دیگر به خاطر آن جواب پس بدهد که اگر اشتباه کرده، عذرخواهی کند و جایی خودش را تصحیح کند. در این جهانی که همه دارند یکدیگر را سانسور می کنند، وبلاگ نویس ها دارند می نویسند و بین اینها بسیاری هم کار فرهنگی می کنند که احتیاجی به جرح و تعدیل ندارند و این همان انقلابی است که رخ داده و می بینید که باز هم بازی را ما بردیم، داریم به هم نزدیک تر می شویم، یک خانواده بزرگ می شویم که می توانیم مراقب یکدیگر باشیم، تنها نباشیم. ما با هم معنا پیدا می کنیم، یعنی اگر من فکر کنم بدون این داستان نویس های جوان و این فضا می توانم ادامه پیدا کنم، اشتباه است.

در حوزه ادبیات مهاجرت، برخی از نویسنده های مهاجر، خاطرات پیش از هجرت را دستمایه قرار می دهند. اصولاً تعریف شما از ادبیات مهاجرت چیست؟

به اعتقاد من خلق یک سری فضاهایی که فقط در مهاجرت رخ می دهد برای ادبیات مهاجر کافی است. ما بر میز امروز نشسته ایم، امروز را صرف می کنیم، گاهی هم دست می بریم و از میز گذشته چیزی برمی داریم. بسیاری اینجا نشسته اند و رمان دهات و خاطراتی را که در قدیم داشته اند می نویسند که اصلاً مردم الان حوصله این داستان ها را ندارند. مردم می خواهند امروز را از زبان تو که در برلین یا پاریس نشستی و در ضمن از گذشته ات هم نمی توانی جدا شوی بشنوند. ولی به طور کلی ادبیات غربت یا ادبیات در تبعید خیلی قوی شده است. من خودم به عنوان ناشر بخشی از این ادبیات می گویم که به بسیاری از این رمان ها باید سلام کرد و آنها را جدی گرفت... اگر بخواهی مصاحبه را ادامه دهی، آن قدر حوصله می کند که همه سوال های ذهنت را بپرسی... اما وقت رفتن است. عقربه های ساعت آن قدر دویده اند که صدای نفس هایشان می آید. باید عباس معروفی و قصه هایش را داخل این کادر بدرود بگویم. سرم را پایین می گیرم، از سفید و آبی خبری نیست... اینجا برلین است با آسمان خاکستری.

پی نوشت ها؛

1- به یاد می آورم شعر «پل راه آهن» لنگستون هیوز را که با ترجمه شاملو جاودانه تر شده است.

2- «دامیل» و «کاسیل» دو فرشته غریب اند در فیلم «بهشت بر فراز برلین» شاهکار ویم وندرس که با هوس انسان شدن و هبوط به خاک، دست و پنجه نرم می کنند.

*عنوان مطلب برگرفته از فیلمی به همین نام به کارگردانی بیزن میرباقری است.

 نقل از اعتماد


تهمینه بهرامعلیان

 


پل راه آهن ... پل راه آهن

اینجا پل راه آهن آواز غمناک نیست1... اینجا پل راه آهن آوازی نمی خواند. همه چیز آنچنان مدرنیزه شده که صدایی از ریل های قطار برنمی خیزد و انگار آوازهای غمناک راه آهن هم در تاریخ گم شده است.

و قطار می ایستد، اینجا برلین است، می گویند بزرگ ترین ایستگاه قطار در اروپاست. شلوغ، پرهیاهو، بزرگ ...، انگار می کنی که پرت شدی وسط تاریخ...، مجسمه های بالای دروازه برلین خطی می شود در امتداد آبی آسمان، سرم را که می چرخانم بالا ... آبی، سفید، آبی، سفید و همین.

از «دامیل»2 خبری نیست، بال هایش بر فراز آسمان برلین نمی چرخد، انگار خیلی اوج گرفته، حتی نقطه یی هم نیست که به اشتباه بگیرمش... امتداد آبی آسمان از گوشه یی در کادر به دیوار بلندی می رسد به نام زمین.

چشم که می دوانم ...، نه این هم شبیه «کاسیل» نیست، اگر زره اش را داشته باشد می شناسمش ... اما شاید زره اش را فروخته که کمی عشق بخرد و بعد پاهایش را محکم تر روی این دیوار بکوبد و بگوید من انسانم.

از لابه لای همهمه ها که می گذری ، «کانت» خیابان همان فیلسوف مشهور قطع می کند بخشی از کادر را ... در این خط، چهاردیواری کوچکی است که مردی قصه خلق می کند و لای صفحات کاغذ می پیچد و می فروشد.

اینجا خانه هنر و ادبیات هدایت است. از در که تو می روی انگار صدای آیدین و نوشا می آید ... اورهان هم همان طور اخمو گوشه یی نشسته و کتاب ها را ورق می زند ... هنوز هم به این کاغذها اعتقادی ندارد. حالا عباس معروفی با همه شخصیت های قصه هاش اینجا زیر آسمان برلین روزگار می گذراند.

بر دیوارهای کتابفروشی نقش هایی از فروغ توی چشم می زند ... صبور، سنگین، سرگردان ... ترکیب غریبی است آسمان بی فرشته برلین، شخصیت های بی سرانجام رها در کتابفروشی هدایت و چشم های منتظر عباس معروفی در بعدازظهر یکی از همین روزها...

---

از خانه هنر و ادبیات هدایت بگویید.

خانه هنر و ادبیات هدایت در واقع یک کتابفروشی، چاپخانه و دفتر انتشاراتی است که از سال 2003 تاسیس شده است. اینجا روزی 10 ، 12 ساعت از وقت مرا می گیرد، تا به حال چند دوره کلاس های آموزشی از جمله نقاشی، تار و کلاس داستان نویسی که بر عهده خودم بوده، برگزار کردم، اما چون هیچ کمک هزینه یی برای سرپا نگه داشتن این مکان ندارم، تا امروز سعی کرده ام از جای دیگری درآمدی حاصل کنم و برای این خانه هنر هزینه کنم. خیلی ها به من می گویند که تو دیوانه یی و بعضی وقت ها خودم هم فکر می کنم که دیوانه ام.

کلاس های داستان نویسی چگونه گذشت؟ هنوز هم ادامه دارد؟

در حال حاضر خودم آمادگی برگزاری کلاس داستان نویسی در این مکان را ندارم ولی مدتی است که این کار را در رادیو «زمانه» انجام می دهم و هفته یی دو بار برنامه دارم. تکنیک های داستان نویسی را با ذکر نمونه های ادبی جهان به بچه های وطنم آموزش می دهم و می دانم که یک روزی به نسل های بعدی هم می رسد. برای اینکه حاصل 30 سال تجربه، خواندن و کار من است، به علاوه اینکه همیشه سعی کرده ام عاشقانه و صادقانه بنویسم. نمی خواهم تعاریفی که در رمان هایم به کار می برم تکراری باشد. می خواهم صادقانه آن چیزی را که بلدم بگویم و در ضمن تعریف های تازه یی به جا بگذارم. من معتقدم که داستان کوتاه چیزی است که نتوان آن را سرمیز شام تعریف کرد. داستان کوتاه را باید خواند، حالا چطور بنویسیم که نشود تعریفش کرد؟ ... حکایت و قصه که نیست، داستان است. داستان می نویسیم که یکی بخواند، چون فکر می کنیم برای آدم های باسواد می نویسیم.

با برلین و آدم هایش چگونه سر می کنید؟

من معتقدم در شهر برلین با راه اندازی این کتابفروشی در واقع حرام شدم یعنی جامعه توجهی به من نکرد در صورتی که بسیاری می توانستند از حضور من در اینجا در حد یک مشورت استفاده کنند حتی برای خرید کتاب. من به دنبال قهرمان شدن نبودم وگرنه در ایران می ماندم ولی فکر کردم بروم یک جایی که کارم را ادامه بدهم. در این شهر، 10 هزار ایرانی که بسیار هم ثروتمند هستند، زندگی می کنند، اما متاسفانه تعداد زیادی از این افراد حاضرند پول هایشان را در قمارخانه ها ببازند ولی برای خرید کتاب هزینه یی نپردازند. اینها به فرهنگ و ادبیات کاملاً بی توجه اند، به همین خاطر سرآخر به این نتیجه رسیدم که اینجا حرام شدم. فقط غدلیلف اینکه کتابفروشی را جمع نمی کنم این است که فکر می کنم دیگر چاره یی ندارم.

رمان «فریدون سه پسر داشت» را که با مشکلات چاپ و نشر در ایران مواجه شد، بسیاری از مخاطبان ایرانی از روی وبلاگ شما تهیه کردند و خواندند، این رمان به مرحله چاپ هم رسید؟

این کتاب تا به حال سه بار توسط نشر «نیما» و «گردون» در آلمان و نشر «دنا» در هلند چاپ شده است. به اعتقاد من چاپ کتاب در خارج از ایران به نوعی ریشه در آب گذاشتن است، چون اینجا خاک ما نیست اما می توان ریشه را در آب زنده نگه داشت تا بالاخره یک روزی به خاکش بازگردد. من غیر از چاپ این رمان در خارج از کشور، تصمیم گرفتم آن را روی وبلاگم بگذارم تا خوانندگان آن را رایگان بخوانند و با وجود اینکه این وسط تنها چیزی که از بین رفت حق التالیف من بود ولی فکر می کنم از همه کتاب هایم پرفروش تر و پرخواننده تر بوده و طبق کنتوری که در وبلاگ وجود دارد ماهیانه 9 تا 10 هزار نفر این کتاب را می خوانند. این نشان می دهد که ما بردیم.

در مصاحبه یی که اردبیهشت سال 84 با یکی از روزنامه ها داشتید از رمان جدید «تماماً مخصوص» گفته بودید و اینکه برای بیستمین بار است که بازنویسی می شود، سرنوشت این رمان چه شد؟

رمان «تماماً مخصوص» بیست و دومین بازنویسی را هم پشت سر گذاشت، حدود 306 صفحه این رمان آماده چاپ است ولی چون معمولاً فصل آخر رمان را نمی نویسم و می گذارم آخر که برای خودم هم هیجان داشته باشد، یعنی می خواهم ببینم که شخصیت های رمان خودشان کجا می روند و به چه سرنوشتی دچار می شوند- همان طور که در «سمفونی مردگان» من نمی خواستم اورهان بمیرد، خودش رفت و در شورآبی غرق شد... من هم برایش گریه کردم... این رمان هم همین حالت را دارد، حدود 30 ، 40 صفحه اش باقی مانده و متاسفانه به خاطر شرایط و فشارهای زندگی، 9 ماه است که دست به این رمان نزدم. چند بار سراغش رفتم تا دوباره رویش کار کنم ولی احساس می کنم از فضای این رمان خارج شدم و یک جورهایی فکر می کنم که این رمان هم حرام شد.

داستان در «سمفونی مردگان» در یک جمع خانوادگی پیش رفت، در «فریدون سه پسر داشت» بحث اجتماعی تر شد و یک نوع فروپاشی ملی رخ داد، «تماماً مخصوص» در قالب چه جریانی حرکت می کند؟

این رمان راجع به تنهایی و عشق است، شخصیت اصلی این رمان یک روزنامه نگار فارغ التحصیل فیزیک به نام عباس است. به طور کلی رمان راجع به دو سفر است. یک سفر که روزنامه نگار ایرانی را به طرف پاکستان و در نهایت آلمان می کشاند و سفر بعدی، سفری است که به قطب شمال می رود که خود من هم این سفر را تجربه کردم، سفری که در آن با مرگ دست و پنجه نرم می کند. من در تنهایی لحظه هایی را گذراندم که تصورش را نمی کردم، بعد تمام آن تجربه ها را در این رمان به کار بردم.

چه تجربه هایی؟

مثلاً شب های کریسمس، بدترین شب برای مهاجران خارجی در آلمان و سایر کشورهای غربی است؛ چون تمام رستوران ها و کافه ها بسته است و فقط خانواده های مسیحی و آلمانی دور هم جمع اند، در خانه هایشان را می بندند و تنها چراغ های رنگی از پشت شیشه خانه هایشان پیداست و فکر کنید حالا یک ایرانی چه حال و هوایی دارد. این شب ها، شب هایی است که بسیاری از مهاجران خودکشی می کنند، خیلی ها سکته می کنند، دق می کنند... من این لحظه ها را در این داستان خلق کردم. یک اتفاق دیگر در این رمان، جست وجو برای عشق است. شخصیت عباس به دنبال عشق است و مدام فکر می کند که سرانجام این عشق را کجا پیدا می کند. به اعتقاد خودم کار زیبایی است، فکر نمی کنم روی هیچ رمانی اینقدر کار کرده باشم، از نظر ساختار، ایجاز و کشش داستان، حائز اهمیت است، ولی خب متاسفانه به نقطه یی رسید که متوقف شد.

و بعد از این توقف 9 ماهه...؟

الان چند وقت است که روی یک رمان جدید کار می کنم به نام «فاحشه خانه کلاسیک» که امیدوارم بتوانم تمامش کنم. این رمان راجع به یک خانواده ایرانی است که در شهر کلن زندگی می کنند. مرد خانواده قبلاً در ایران در برج مراقبت فرودگاه کار می کرده و حالا در آلمان مجبور شده که کفش بدوزد و واقعاً هم کفش های زیبایی می دوزد... می توانم نمونه اش را نشانتان بدهم،

در واقع شخصیت های رمان شما وجود حقیقی دارند.

بله، همه زنده هستند، وجود دارند. ولی من روی این شخصیت ها کار می کنم. بعضی وقت ها در گوشه های زندگی جابه جایشان می کنم ولی همه وجود دارند.

همیشه گفته اید که بالاخره یک روز شاهکارم را می نویسم،«تماماً مخصوص» یا «فاحشه خانه کلاسیک» چقدر به شاهکار مورد نظر نزدیک است؟

فکر می کردم «تماماً مخصوص» همان رمانی است که همیشه می خواستم بنویسم، ولی خب هنوز پایان نیافته و تنها کپی این رمان را دست یک نفر دادم که اگر روزی اتفاقی برایم افتاد، چاپش کند، ولی... نمی دانم... شاید این رمان جدید به خواسته ام نزدیک تر باشد... می دانید هیجان این رمان دارد مرا می کشد،

می شود این هیجان را توصیف کرد؟

در واقع این هیجان به خاطر ساختار رمان است نه اتفاقات آن. چون معتقدم، قصه ها مدام تکرار می شوند، این زاویه دید نویسنده است که به داستان کشش و هیجان می بخشد. فکر می کنم که وقتی می گویند در تعاریف داستان نویسی 8 نوع زاویه دید وجود دارد، پس می تواند هشتاد و هشتمین زاویه دید هم وجود داشته باشد. برای همین همیشه سعی کردم که زاویه دید جدیدی در هر رمان باز کنم.

پس عباس معروفی زیر آسمان برلین هم به زاویه های جدید می رسد؟

درست است ولی ماها یک جورهایی قربانی هستیم، در واقع به نوعی لت و پار می شویم. صبح که از خواب بیدار می شوم، وقتم تباه می شود به صحافی، برش، فروختن کتاب، زمین شستن، شیشه شستن و کارهایی که زمانی در دفتر نشریه گردون می نشستم و برایم انجام می دادند. به جای این کارها می توانم 200 تا آدم مستعد را 3 ، 4 سال تحت آموزش بگیرم و 30 تا رمان نویس درست از توی اینها دربیاورم. در واقع خط طلایی عمر من هر روز تلف می شود. ما این همه نویسنده در ایران داریم که شاهکارهایشان را ننوشته اند، یک صادق هدایت با شاهکار «بوف کور» داشتیم یا یک گلشیری با شاهکار «شازده احتجاب»، بقیه چی؟ جامعه آنقدر لطمه خورده که به جای اینکه به یک نتیجه مفید برسد و زبده سازی و درجه یک سازی کند تبدیل شده به جامعه یی که متوسط سازی می کند. یعنی 80 هزار تا شاعر داریم، 4 ، 5 هزار تا نویسنده که بسیاری از اصول مهم داستان نویسی را نمی دانند ... یک نفر باید به اینها بگوید. من وقتی بسیاری از داستان ها را می خوانم دلم می سوزد، چون فکر می کنم که اگر کسی به این داستان نویس آموزش داده بود الان این، داستان بسیار جذاب تر بود یا حتی شاهکار نویسنده می شد.

یعنی ادبیات فعلی، قابلیت شاهکار آفرینی دارد؟

بله، همیشه فکر می کردم ادبیات ایران از 20 سال گذشته تا 20 سال آینده محور ادبیات جهان خواهد بود و به اعتقاد من زمینه اش را هم دارد ولی حیف... مثل اینکه بمبی در آن منفجر شده باشد، از هم پاشیده شده است. همه تکه تکه شده از هم گسسته شدند و به نقطه یی پرتاب شدند.

عباس معروفی شاعر هم گزینه یی برای چاپ دارد؟

اشعار من قرار است به شکل مجموعه یی سه قسمتی چاپ شود. یکی شعرهای کوتاه است که بعضی مضمون عاشقانه و برخی رنگ و بوی سیاسی دارند. دیگری شعرهای داخل وبلاگ است که با عنوان «نامه های عاشقانه» چاپ می شود. این نامه ها دیالوگ های بین یک زن و مرد است که دیالوگ های زن با حروف نازک و مرد با حروف تیره مشخص شده است. این عاشقانه ها شاید شعر نباشد ولی من به همه آنها ایمان دارم و فکر می کنم از همه کارهایم بیشتر دوستشان دارم. این عاشقانه ها یک ویژگی داشت که در قالب دیالوگ بیان می شد و باز هم یک تجربه جدید بود. برای من صداقت در دیالوگ مهم بود... یک تکه هایی در این عاشقانه هاست که ساعت پنج صبح از خواب بیدار شدم و عین خوابم را نوشتم... در واقع همه ناخودآگاه من بوده است و قسمت سوم اشعار که «منظومه عین القضاه» است.

با وسوسه روزنامه نگاری چه می کنید؟ بعد از تجربه «گردون» هنوز هم رویای مطبوعات در سر دارید؟

نشریه گردون یک دوره بود که فضای خودش، آدم های خودش و حتی ضرورت خودش را داشت. دوره یی که سیمین دانشور، بهبهانی، شاملو، دولت آبادی و... که عاشق ادبیات بودند، می خواستند تجربه کنند. حاصل آن دوره است و اتفاقی بود که رخ داد و الان فکر می کنم که هرگز نمی توانم چنین فضایی را ایجاد کنم. حتی الان نوع کار مطبوعاتی هم عوض شده، با آمدن دیجیتالیسم همه چیز تغییر کرده است. من در چاپخانه ام یک دستگاه چاپ دیجیتال دارم و در همین فضای کوچک می توانم ده ها هزار نسخه کتاب چاپ کنم و دیگر از مرکب و حروف سربی خبری نیست. دیگر آمادگی کار مطبوعاتی را ندارم، چون خیلی خسته شده ام، «گردون» فقط به عنوان یک خاطره و یک دوره ادبی باقی ماند. زمان هایی است که باید بیرون رینگ بنشینی، من می توانم کنار یک روزنامه نگار جوان بایستم و مشورت بدهم و تجربه هایم را منتقل کنم. من به عنوان لوکوموتیوران «گردون» بسیاری از چیزها را از تمام کسانی که در گردون کار کردند، یاد گرفتم و این برایم یک خاطره شیرین است. گردون تیراژ خودش را داشت، هنوز هم هر کس نمونه یی از گردون دارد، دور نمی اندازد. چند وقت پیش کسی به من گفت یک دوره کامل گردون پیدا کردم 60 هزار تومان. همیشه فکر می کنم که روزنامه را باد می برد، من گردون را منتشر نکردم تا باد ببرد، هدفم این بود که با آدم های اطرافم کنار بیایم، اهل قلم احساس کنند که این نشریه خانه خودشان است و یک اتفاق جالب این بود که یک کلمه حرف خارجی و فرمایشی در این نشریه چاپ نکردم. «گردون» اگر اشتباهی هم داشت کار خودمان بود، هرگز حرف کسی را نخواندیم، گردون حاصل رنج تمام بچه هایی بود که در آن قلم زدند.

اینجا که نگاه بازتر بود، کمک کرد که خودتان باشید یا این بار خودسانسوری به سراغتان آمد؟

من در ایران هم سعی می کردم خودسانسوری نداشته باشم، همیشه به دنبال پیدا کردن شیوه یی بودم تا حرفم را بزنم. یاد گرفتم که سانسورها را بشکنم و هیچ وقت خودم را سانسور نکردم. در «سال بلوا» و «پیکر فرهاد»، همان طور که فکر کردم، نوشتم ولی یک سری چیزها را خودم هم دوست دارم رعایت کنم. مثلاً ?غبیانف اروتیک را با رعایت یک سری ظرایف دوست دارم ولی سکسی نویسی را نه.

سال ها بود که ادبیات مهاجرت از دسترس مخاطب ایرانی دور بود. امروز اینترنت واسطه یی است تا مخاطب ایرانی با نویسنده مهاجر ارتباط برقرار کند. در واقع این قطع ارتباط چند ساله شکسته شد. یکی از سایت هایی که در حوزه ادبیات مهاجرت فعالیت می کند، سایت «حلقه ملکوت» است. از «ملکوت» بگویید.

ببینید، تعاریف مطبوعات کاملاً عوض شده است و هر کدام از ما دیر یا زود وارد این عرصه می شویم. من چهار سال است که وبلاگ نویسی می کنم. خیلی ها به من ایراد گرفتند که بابا تو نویسنده یی؛ چرا می گذاری یک سری بچه سر به سرت بگذارند؟ دلت را خوش کردی به یک سری کامنت جوانک ها... ولی من سینه ام را سپر کردم و ایستادم و فکر کردم که این تنها پنجره باز بین من و رفیق هام است. همیشه خواستم با مخاطبم ساده و رودررو باشم. معتقدم که اگر نویسنده شروع کند به شیرفهم کردن خواننده، دارد به مخاطبش توهین می کند و ما اجازه نداریم این کار را بکنیم. من در سرمقاله شماره یک گردون این حرف را زدم که خواننده ما باشعور است، باسواد است، وقت ندارد، گرفتار است... پس به ناچار باید به ایجاز برسیم و با احترام اطلاعات مان را تقدیم کنیم... این نگاه من به خواننده ایرانی است. من از هیچ خواننده یی طلبکار نیستم، هر خواننده یی اگر کتاب من را می خواند، لطف می کند، چون به جای اینکه یک فیلم هالیوودی تماشا کند، کتاب می خواند. من هم از چهار سال پیش شروع کردم مطالبم را روی وبلاگ گذاشتم. و اما سایت «ملکوت» هم جایی است که دوستم داریوش شایگان آن را اداره می کند، بسیار محدود است و آدم های معدودی در آن کار می کنند. چند وقت پیش با یدالله رویایی که یکی از شاعران درجه یک معاصر است، صحبت کردم، قبول کرد در این سایت قلم بزند. داریوش آشوری و یک سری جوان های بااستعداد هم هستند که می نویسند. فضا تغییر کرده؛ بسیاری از وبلاگ ها در ایران است که با نام مستعار می نویسند و به اندازه یک نشریه اطلاعات و تصویر می دهند و حضورشان بسیار زیباست.

پس وبلاگ نویسی را تحول جدیدی می دانید؟

بله، در واقع نگاه من به این اتفاق یک انقلاب فرهنگی است. اتفاق این است که انسان شفاهی، شایعه پرداز، حالا مکتوب شده و این زیباست و بزرگ ترین انقلابی است که در کشور رخ داده است. مهم این است که تو با جامعه یی روبه رو هستی که مکتوب است و سند دارد، اگر کسی مطلبی می نویسد، ممکن است شش ماه دیگر به خاطر آن جواب پس بدهد که اگر اشتباه کرده، عذرخواهی کند و جایی خودش را تصحیح کند. در این جهانی که همه دارند یکدیگر را سانسور می کنند، وبلاگ نویس ها دارند می نویسند و بین اینها بسیاری هم کار فرهنگی می کنند که احتیاجی به جرح و تعدیل ندارند و این همان انقلابی است که رخ داده و می بینید که باز هم بازی را ما بردیم، داریم به هم نزدیک تر می شویم، یک خانواده بزرگ می شویم که می توانیم مراقب یکدیگر باشیم، تنها نباشیم. ما با هم معنا پیدا می کنیم، یعنی اگر من فکر کنم بدون این داستان نویس های جوان و این فضا می توانم ادامه پیدا کنم، اشتباه است.

در حوزه ادبیات مهاجرت، برخی از نویسنده های مهاجر، خاطرات پیش از هجرت را دستمایه قرار می دهند. اصولاً تعریف شما از ادبیات مهاجرت چیست؟

به اعتقاد من خلق یک سری فضاهایی که فقط در مهاجرت رخ می دهد برای ادبیات مهاجر کافی است. ما بر میز امروز نشسته ایم، امروز را صرف می کنیم، گاهی هم دست می بریم و از میز گذشته چیزی برمی داریم. بسیاری اینجا نشسته اند و رمان دهات و خاطراتی را که در قدیم داشته اند می نویسند که اصلاً مردم الان حوصله این داستان ها را ندارند. مردم می خواهند امروز را از زبان تو که در برلین یا پاریس نشستی و در ضمن از گذشته ات هم نمی توانی جدا شوی بشنوند. ولی به طور کلی ادبیات غربت یا ادبیات در تبعید خیلی قوی شده است. من خودم به عنوان ناشر بخشی از این ادبیات می گویم که به بسیاری از این رمان ها باید سلام کرد و آنها را جدی گرفت... اگر بخواهی مصاحبه را ادامه دهی، آن قدر حوصله می کند که همه سوال های ذهنت را بپرسی... اما وقت رفتن است. عقربه های ساعت آن قدر دویده اند که صدای نفس هایشان می آید. باید عباس معروفی و قصه هایش را داخل این کادر بدرود بگویم. سرم را پایین می گیرم، از سفید و آبی خبری نیست... اینجا برلین است با آسمان خاکستری.

پی نوشت ها؛

1- به یاد می آورم شعر «پل راه آهن» لنگستون هیوز را که با ترجمه شاملو جاودانه تر شده است.

2- «دامیل» و «کاسیل» دو فرشته غریب اند در فیلم «بهشت بر فراز برلین» شاهکار ویم وندرس که با هوس انسان شدن و هبوط به خاک، دست و پنجه نرم می کنند.

*عنوان مطلب برگرفته از فیلمی به همین نام به کارگردانی بیزن میرباقری است.

 نقل از اعتماد